شانه‌های زخمی خاکریز - 23

با بچه‌ها وارد ساختمان‌های فاو شدیم. واحدی بود که وسایل پزشکی و دارو و دیگر لوازمِ به غنیمت درآمده را از آنجا به عقب آوردیم. ساختمان ظاهراً محل نگهداری مشروب هم بود. یک یخچال و تلویزیون هم آوردیم. با قایق‌های بزرگ، آمبولانس‌ها را هم به این سوی اروند آوردند. هواپیماها لحظه‌ای آسمان را خالی نمی‌گذاشتند. پشت سر هم می‌آمدند و بمباران می‌کردند. یک بمب درست پشت ساختمانی که ما بودیم، اصابت کرد و من را از یک طرف اتاق به سمت دیگر پرتاب کرد.

شانه‌های زخمی خاکریز - 22

جزر و مد رودخانه خیلی بود. قرار بود با دو قایق برویم، اما مسئول قایق‌ها، یک قایق در اختیارمان گذاشت و گفت: «فعلاً با این سریع بروید که مه در حال شروع شدن است، قایق بعدی را بعد از جزر و مد بعدی می‌فرستیم.» من، حاج ممقانی، حاج مرتجی، دستبان‌زاده و مسعود حسینی، به طرف دیگر اروند رفتیم. توی قایق روی آب بچه‌ها را می‌دیدم که ذکر می‌گفتند...

شانه‌های زخمی خاکریز - 21

یک برج گذشت. باز هم در حال برگشت به دوکوهه بودم. دیگر با این راه‌آهن، ریل‌ها و واگن‌ها انس گرفته بودم. موقع شام در قطار رفتم نوشابه بگیرم که در راهرو حاج مجتبی عسکری را دیدم. حدود یک ماه می‌شد حاجی را ندیده بودم. پدرش سکته کرده بود و حاجی دنبال کارهای بیمارستانی پدرش بود. دو ـ سه روز گذشت تا حاج عسکری به دوکوهه آمد. حرفی نزد. غروب با ماشین به طرف اردوگاه کرخه رفتیم.

شانه‌های زخمی خاکریز - 20

مدتی که گذشت، عباس گفت دیگر نمی‌تواند آنجا کار کند. چون شنوایی درستی نداشت، آزارش می‌دادند. خود را به بیمارستان سینا منتقل کردیم. در این بیمارستان بزرگ، بخش‌های مجهز وجود داشت. دانشجویان زیادی دوره عملی کار خود را آنجا می‌دیدند. اتفاقاً خیلی هم ناوارد بودند. من با عباس در قسمت اورژانس مشغول شدیم. اورژانس، یک اتاقِ 10 تخته، مخصوص زنان و 4 اتاق مخصوص مردان داشت.

شانه‌های زخمی خاکریز - 19

5 روز بعد دوکوهه بودیم. من آمدم واحد بهداری و دو، سه روز بعد به جفیر رفتیم. شب را آنجا خوابیدیم. صبح حاج ممقانی مرا با ماشین فرستاد جزیره مجنون. به جزیره که رسیدم غیاثی را دیدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و من شدم کمکِ غیاثی در اورژانس! مدتی آنجا بودم. چند روز یک بار، حاج ممقانی می‌آمد، کارها را روبه‌راه می‌کرد و برمی‌گشت. یک روز هم دستور داد که زمین را حفر کنیم. خودش اول بیل برداشت و به عرض دو متر و طول 10 متر خاک‌ها را زیرورو کرد.

شانه‌های زخمی خاکریز - 18

فردای آن روز، دشمن حملۀ شدیدی را آغاز کرد. تانک‌ها را روانه کرده بود و آرام‌آرام جلو می‌آمد. به حدود چهل متری که رسیدند بچه‌ها قصد کردند عقب بروند که گردان کمیل با قایق‌ها پیدایشان شد. رفتند جلو و دو طرف دشمن موضع گرفتند. جنگ تانک‌ها و آر.پی.جی‌زن‌ها شروع شد. آتش از تانک‌ها زبانه می‌کشید. مجروحین را به عقب منتقل می‌کردند و بازار نبرد داغ بود.

شانه‌های زخمی خاکریز - 17

چند تن از دوستانم شهید شده بودند ـ مثل «سعید رشیدی» که پزشکیار گردانمان بود و «مال‌میر» مسئول دسته گروهان هجرت ـ یک گروهان از گردان حمزه در جلو محاصره شده بود و بسیاری از دوستان دیگرم در آن گروهان بودند. سطح دژ کوتاه بود، طوری که تیر مستقیم تیربار هم می‌توانست بچه‌ها را هدف قرار دهد. سنگین‌ترین اسلحۀ ما خمپاره و آر.پی.جی بود. بچه‌ها با تمام توان می‌جنگیدند، ولی تعداد تانک‌ها زیاد بود و هواپیماها هم پشت سر هم بمباران می‌کردند.

شانه‌های زخمی خاکریز - 16

شب را همان‌جا سپری کردیم. نزدیکی‌های سر زدنِ سپیده، نماز را با تیمم و پوتین خواندیم که دستور آمد جلوتر برویم. جلوتر، بین آشیانۀ تانک‌ها و خط دوم نبرد، یک مقر عراقی بود که اطرافش را با سیم خاردار و مین محافظت می‌کردند. اینجا مقر فرماندهان دشمن بود که به دست بچه‌ها تخریب و منهدم شده بود. هنوز نتوانسته بودیم وارد روستا شویم. تا شب آنجا ماندیم. یکی از رزمندگان با طنز گفت: فردا مهیا باشید، قرار است مهمان بیاید. پرسیدیم: «مهمان کیست؟» با خنده گفت: «تانک‌های عراقی!»

شانه‌های زخمی خاکریز - 15

بهمن بود که کلاس‌های شیمیایی دایر شد. دشمن، ابعاد گسترده‌ای به جنایات خویش می‌بخشید. می‌رفتیم و ریزه‌کاری‎های جنگ‌افزارهای شیمیایی را فرا می‌گرفتیم. یک روز «حاج مجتبی» که مسئول ش.م.ر شده بود، گفت احتیاج به تعداد زیادی امدادگر دارم و از من پرسید که آیا می‌توانم به تهران بروم و بچه‌ها را جمع کرده و بیاورم؟ وقتی به تهران‌آمدم، فقط توانستم دو نفر ـ آجرلو و قنبری ـ را با خود بیاورم.

شانه‌های زخمی خاکریز - 14

تیراندازی که شروع شد بچه‌ها با وحشت از خواب پریدند. نمی‌دانستند چه خبر شده. وقتی بیشتر وحشت کردند که دیدند از سلاحها خبری نیست و غیاثی فریاد می‌زدند که: پاشید، حمله کردند. غیاثی شروع کرد به تذکر دادن که یک نظامی در هیچ موقعیتی اسلحه‌اش را گم نمی‌کند. غیاثی تا رسیدن به پادگان آب نخورد. نفس را گرفته بود زیر شلاق تا شعله نکشد. غروب به دوکوهه رسیدیم خسته و تشنه، اما ساخته شده!
1
...
 

چالش‌های مصاحبه در تاریخ ‌شفاهی

تاریخ‌شفاهی، حاصل تعامل و گفت‌و‌گوی هدف‌دار و برنامه‌ریزی شده بین دو طرف مصاحبه‌کننده و مصاحبه‌شونده است. هریک از این دو طرف باید ویژگی‌ها، آمادگی‌ها و مهارت‌هایی داشته باشند تا مصاحبه به نتایج مطلوب برسد. برخی مصاحبه تاریخ‌ شفاهی را امری آسان می‌دانند، زیرا قرار است مصاحبه‌شونده خاطره بگوید و ضبط ‌صوت یا دستگاه فیلم‌برداری سخنان‌شان را ضبط کند.