شانه‌های زخمی خاکریز - 3

اول خرداد 1362 بود که به پادگان امام حسین(ع) در تهران رفتیم. البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند. بچه‌های مالک‌اشتر را برای امدادگری انتخاب کردند تا تقسیم کنند ـ در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می‌شد. ما جزو گردان مالک‌اشتر بودیم ـ من هم شدم امدادگر!

شانه‌های زخمی خاکریز - 2

کارها به سرعت انجام گرفت. بعدازظهر همان روز ـ 61/9/1 ـ گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد. در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اخت شده بود. در ایستگاه اهواز، ماشینی منتظر بچه‌ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد. تا رسیدن به قرارگاه از خیابانهای شهر عبور کردیم. زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می‌رفت.

شانه‌های زخمی خاکریز - 1

صباح را بعد از قطعنامه دیدیم. شبیه آدمهایی شده بود که به تازگی بیکار شده‌اند؛ و به همان اندازه دلخور. نه نگفت، وقتی به او پیشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه‌ات را بگو. او هم شروع کرد. با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف‌هایی که قبل از آن توی سینه‌اش موج می‌زدند...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 148

تیپ ما درحمله بستان به کلی متلاشی شد و از بین رفت و نیروهای شما توانستند بستان را تسخیر کنند. چند روز بعد از این حادثه رادیو بغداد با جنجال زیاد اعلام کرد که بستان دوباره به دست نیروهای عراقی افتاده است اما دروغ می‌گفت و ما خودمان می‌دانستیم که چنین اتفاقی نیفتاده است و اینها فقط تبلیغات حزب بعث است.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 147

شبی نیروهای شما در جبهه سوسنگرد حمله‌ای روی مواضع ما داشتند. من آن شب در پشت جبهه بودم و نمی‌دانستم که حمله‌ای از طرف نیروهای شما صورت خواهد گرفت. برای مأموریت به یگان آرکان آمده بودم چون مأموریتم نیمه‌کاره مانده بود مجبور شدم شب را در همان‌جا بمانم و به خط نیایم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 146

حادثۀ دیگر مربوط به یک گروهبان مخابرات است به نام کاسب. این گروهبان با من دوست بود. بلایی به سرش آمد که برای بسیاری از نیروهای ما ناراحت‌کننده بود. این گروهبان، روزی نفربر خود را به تعمیرگاهی که در بصره مستقر شده بود می‌برد و بعد از تحویل نفربر به مکانیکی‌ها و شرح دادن عیب و ایراد آن به خانه‌اش می‌رود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 145

نگهبان، ساعت نگهبانی‌اش تمام شده و منتظر است نفر بعدی بیاید و پست را از او تحویل بگیرد. ولی ظاهراً چند دقیقه تأخیر می‌کند. خودِ نگهبان به سنگر او می‌رود و صدایش می‌کند. بعد برمی‌گردد سر جایش و منتظر می‌ماند. در همین‌حال یکی از نیروهای شما که عربی هم می‌دانسته از کمین خارج می‌شود و با ظاهری خواب‌آلوده خود را به نگهبان می‌رساند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 144

دوستی داشتم بنام سرباز عبدالباسط عبدل‌النصره او برایم تعریف کرد که در یکی از اتاقهای یکی از خانه‌های خرمشهر جنازه زن و مردی را دیده بود که هر دو کشته شده بودند. بوی عفونت تمام خانه را فرا گرفته بود. وقتی این حرف را شنیدم به او اصرار کردم برویم و آن دو جنازه را دفن کنیم. ولی او گفت: «من دیگر نمی‌توانم آن منظره را ببینم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 143

یک نکته جالب برایتان بگویم و آن این است که عده زیادی از مردم بصره از خریدن لوازم مردم خرمشهر اکراه داشتند و خرید و فروش آن را حرام می‌دانستند و بسیاری از مغازه‌های بصره و کنار خیابان‌ها و پیاده‌روها پر بود از لوازم مردم خرمشهر به فروش می‌رفت. عده‌ای از مؤمنین عراقی حتی از فروشگاه‌های دولتی خرید نمی‌کردند...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 142

روزی در منطقه شلمچه عده‌ای از اهالی خرمشهر را با کامیون ایفا به مقر فرمانده آوردند. در میان این عده که بیشترشان پیرزن‌ها و پیرمردها و بچه‌ها بودند دو پسر جوان هم دیده می‌شدند. همه اسرا را از کامیون پیاده کردند و تنها آن دو جوان را به مقر فرمانده ضداطلاعات بردند. من در مقر تیپ نگهبان بودم.
1
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 3

اول خرداد 1362 بود که به پادگان امام حسین(ع) در تهران رفتیم. البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند. بچه‌های مالک‌اشتر را برای امدادگری انتخاب کردند تا تقسیم کنند ـ در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می‌شد. ما جزو گردان مالک‌اشتر بودیم ـ من هم شدم امدادگر!