معرفی کتاب «آیت خدا»

زندگی آیت‌الله حاج شیخ علی بدری دشتی

در روایت اول، آیت‌الله حاج شیخ علی بدری دشتی نخست از روستای زادگاهش کُردَوان علیا (از توابع بخش کاکی شهرستان دشتی در استان بوشهر) می‌گوید: «روستای ما مهد فرهنگ و اخلاق اسلامی بود. ماه محرم روضه‌های سنتی می‌خواندند؛ یک نفر می‌آوردند وقایع محرم از اول تا روز عاشورا را می‌خواند. کوچک که بودم اسبی را می‌آوردند شبیه ذوالجناح؛ نگاه به چشمش کردم دیدم همان‌طور که مردم سینه می‌زدند آن هم داشت اشک می‌ریخت. کُردَوان علیا مهد علما بود. به برکت جد بزرگ من و شاگردانی که تربیت کرد مهد علما شد.»

نگاهی به کتاب «سکان‌دار»

خاطرات محمدرضا حسنی

بهمن 1363 دیگر طاقتش طاق شده بود. خود را به آب و آتش می‌زد تا اعزامش کنند، اما به خاطر همان سن کم نمی شد. تصمیم گرفت هرطور شده حتی بدون اجازۀ والدین و مدیران کارخانه، به صورت قاچاقی، خود را به جبهه برساند. تا اینکه در پایگاه بسیج کارخانه وقتی شور و اشتیاقش را برای رفتن دیدند، به او گفتند: «تو در پشت خط توانایی ارائۀ خدمات را داری و به نسبت سن و سالی که داری می‌توانی کار خدماتی بکنی. می‌توانی از طریق ستاد پشتیبانی جنگ و جهاد سازندگی به جبهه اعزام شوی...»

مروری اجمالی بر کتاب «دستنامۀ تاریخ شفاهی»

یک بررسی تازه از مسیر پرپیچ‌وخم تاریخ شفاهی

پیش از هرچیز، شاید اشاره به این نکته ضروری باشد که این‌بار معرفی کتاب در زمینۀ تاریخ شفاهی قدری با روال معمول متفاوت است. زیرا در سایت تاریخ شفاهی قاعده بر این بوده و هست که هر بار کتابی از سری خاطرات و سرگذشت‌نامه مرتبط با جنگ و دفاع مقدس انتخاب و در اینجا معرفی شود. اما این‌دفعه استثنائاً مجموعه مقالاتی برای معرفی برگزیده شده که دربارۀ تاریخ شفاهی بوده و هریک از این مقالات توسط نویسنده‌ای که متخصص در زمینۀ خاصی از مباحث مربوط به تاریخ شفاهی است، نگاشته شده.

مروری بر کتاب «رقص روی یک پا»

خاطرات اسماعیل یکتایی

پدر اسماعیل دکان بقالی داشت و هر چه که مردم به آن احتیاج داشتند در آن پیدا می‌شد؛ از انواع خوراکی گرفته تا لوازم خرازی. بعد از ورود تلویزیون، دکان عملاً قهوه‌خانه شد. گاهی پیش می‌آمد که هنگام پخش فیلم یا سریال، همسایه‌ها حتی غذایشان را هم می‌آوردند و داخل دکان می‌خوردند. فضای صمیمی و دوست‌داشتنی‌ای بود و اسماعیل می‌دید که کاروبار پدرش رونق گرفته و خود پدر نیز از این بابت بسیار خوشحال بود. اسماعیل اغلب به دکان پدرش می‌رفت و در کارها به او کمک می‌کرد.

نگاهی به کتاب «من می‌آیم»

کلاس چهارم را که تمام کرد چهارده سال داشت. چون پنجم ابتدایی مهم‌تر و با آزمون نهایی همراه بود، می‌بایست به روستای هولار که مدرسۀ بزرگ‌تری داشت، می‌رفت. اما راهش دور بود. آن زمان در خانواده‌های روستایی، دخترها بدون همراهی بزرگ‌تر به روستای دیگر رفت‌وآمد نمی‌کردند. به این ترتیب، سیده زهرا مجبور شد ترک تحصیل کند. اما هرچه زمان می‌گذشت، دلتنگی‌اش برای مدرسه و درس خواندن بیشتر می‌شد. با این حال، سال بعد وقتی که دید نمی‌تواند به مدرسه برود، تصمیم گرفت خیاطی یاد بگیرد.

مروری اجمالی بر کتاب «رزمندۀ کتانی‌پوش»

خاطرات حشمت‌الله هدایتی از دفاع مقدس تا مقاومت سوریه

کتاب با یادداشتی از حوزۀ هنری گیلان شروع می‌شود، با پیش‌گفتار نویسنده ادامه پیدا می‌کند و می‌رسد به مقدمۀ راوی. سپس متن خاطرات می‌آید که روایت آن در 42 فصل انجام می‌گیرد. به دنبال آن، بخش تصاویر سیاه و سفید با کیفیت نسبتا‌ً خوب و قابل قبول و در انتها نیز نمایه گنجانده شده است. راوی کتاب (حشمت‌الله هدایتی) سال 1346 در املش، از شهرهای شرق استان گیلان، به دنیا آمد.

معرفی کتاب «راستۀ آهنگرها»

خاطرات خودنوشت یک جوان دزفولی در دوران جنگ تحمیلی

روزی که راوی (محمدحسین شمشیرگرزاده) متولد شد، به گفتۀ مادرش، خیابان‌های اصلی شهرشان دزفول را آب و جارو کردند و آذین بستند. سردرِ مغازه‌ها را پرچم‌های رنگارنگ و ریسه‌های چراغ رنگی زدند. طاق‌نصرت‌ها در گوشه‌گوشۀ شهر برپا شد. پایکوبی رعیت و کشاورزان و دولتی‌ها و ساز و دهل و بزن و بکوب چهرۀ شهر را عوض کرد... اما این فقط یک تصادف بیش نبود و هیچ ارتباطی به محمدحسین یا افتخاری برای او نداشت،

نگاهی به کتاب «تلخی رهایی»

خاطرات علی بیگلری؛ اسیر ایرانی رها شده از اردوگاه اشرف

پوتین‌های فرسودۀ گل‌آلود که با بندهایی از زنجیر بر زمینه‌ای خاکستری نقش شده‌اند به همراه پرندگانی سیاه، روی جلدِ تأمل‌برانگیزِ کتاب را شکل می‌دهند. همین پرندگان در پشت جلد نیز اطراف یک زمینۀ خاکستری کوچک و ابرمانند در پروازند که گزیده‌ای از متن کتاب را در خود جا داده است: «حرف‌های او مثل آب داغی بود که بر تنم ریخته شد و سر تا پایم را سوزاند. به دهانش زل زده بودم، اما دیگر چیزی نمی‌شنیدم. انگار کر شده بودم. من که با هدف فرار از اردوگاه و رفتن به خاک وطنم به اینجا پناه آورده بودم اکنون در کمال ناباوری عضوی از سازمانی تلقی می‌شدم که قرار است با ایران بجنگد!»

مروری بر کتاب «اسماعیل نذر آفتاب»

خاطرات آزاده اسماعیل کریمیان شاددل

وقتی نگاه‌مان از چهرۀ بشاش و خندان اسماعیل در میان دسته‌گلی سپید بر زمینۀ آبی روشن گذر می‌کند و بر پشت جلد کتاب متوقف می‌ماند، از طریق همین چند جملۀ راوی در سفرش با او همدل و همراه می‌شویم: «از روی نوع حرکت تایرها فهمیدم ماشین روی زمین آسفالت حرکت می‌کند. دوباره از هوش رفتم. با صداهای مبهمی مثل صدای زنان و کودکان به هوش آمدم. از تکرار نورهای متوالی به نظرم آمد که باید در خیابانی یا چیزی شبیه به آن باشیم؛ انگار وارد شهری شده بودیم.»

نگاهی به کتاب «سلام آقاسید»

خاطرات آزادۀ جانباز علیرضا محمودی مظفر

تقریباً یک ماه از حضورشان در کمپ 10 می‌گذشت که راوی و تعدادی از بچه‌ها را به کمپ 9 منتقل کردند. بیست و نهم اردیبهشت 65 بود. بار دیگر وارد یک آسایشگاه لخت و عور شدند که فقط چند سطل و جارو و تی گرد و غبار گرفته در آن بود. هرکس جایی برای خودش انتخاب می‌کرد و پتوهایش را روی موزاییک‌های سرد می‌انداخت. در مجموع 48 نفر می‌شدند که شاید تنها هشت نفرشان سالم بودند. علیرضا با خود می‌اندیشید کاش یکی بود تا نحوۀ نشستن و دراز کشیدن جماعت مجروحان را به تصویر می‌کشید...
6
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.