خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (8)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۸) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. خلاصه در همين فكر و خيال بودم كه به بازداشتگاه رسيديم، در را باز كردند و هُلم دادند داخل. من وارد سلول شدم. در آنجا اولين چيزي كه بر زبانم جاري شد و حتي بلند هم گفتم كه فكر كنم آنها هم شنيدند ـ جمله «فزت ‌و رب الكعبه»(36)  بود. اين جمله را از عمق جان و اعتقاد...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (7)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۷) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. رسيديم به ميدان صبحگاه توپخانه كه ميداني بزرگ و زمين آن تر و تميز بود. واحدهاي رزمي و پياده و توپخانه با هزاران نفر سرباز و درجه‌دار و افسر همه دور تا دور ميدان ايستاده بودند. واحدهاي نظامي با تفنگهايشان و با سرنيزه‌هايشان ايستاده بودند و يك ميدان رزم...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (6)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۶) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. سرباز هم چيزي نگفت و شروع كرد با من طنابها را باز كردن. رفتم صندوق فشنگ كُلت كمري را از داخل ريو آوردم به داخل اتاق و زير آن ميزي گذاشتم كه پشتش مي‌نشستم. بعد سرم را انداختم پايين و شروع كردم به كتاب خواندن. همان سرباز مجدداً برگشت و آمد اسلحه‌اش را...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (5)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۵) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.   وقتي به گروهان برگشتم به طرح عمليات فكر كردم. اولين طرحي كه نظرم را جلب كرد اين بود كه در ميدان جدید صبحگاه لشكر 77 در كنار گردان تانك كه محوطه‌اي خاكي بود و قرار بود فردا صبح مراسم صبحگاه در آنجا برگزار شود، عملياتي براي اجرا در همان مراسم طراحي كنم....

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (4)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۴) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.   صبح رفتم پادگان، طبق معمول نفرات گردان مشغول تعمير تانكها بودند و خبر خاصي به گوش نمي‌رسيد. ساعتي گذشت كه اعلام كردند به‌دليل اتفاق پاره‌اي حوادث، فرماندة لشکر براي شركت در سميناري كه موضوع آن بررسي نحوة سركوب و مهار تظاهرات مردمي در شهرهاي...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (3)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۳) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. از طرفي به اين فكر بودم كه چكار بايد كرد و در فشار شديد روحي قرار داشتم، مي‌خواستم چاره‌اي براي آينده بيانديشم. بالاخره 2 راهكار به ذهنم رسيد يكي بيرون از پادگان بود و ديگري داخل پادگان.بيرون پادگان اين بود كه سالي يك‌بار لشکر 77 خراسان با حضور همه...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (2)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۲) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.  اولین مأموریت دو هفته از آغاز كار گذشته بود، روزی در خانه، حوالی بعد از ظهر، داشتم ناهار می‌خوردم كه در زدند. رفتم در را باز كردم، دیدم از پادگان یكی را به‌دنبال من فرستاده‌اند. گفت: باید به پادگان برگردی چون اعلام آماده‌باش كبوتر یا زرد شده...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (1)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱)خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا در برگیرنده خاطرات مردی است که تحت تأثیر آموزه‌های دینی، مشاهده بی عدالتی و تبعیض را تاب نیاورده و به دنبال آن بوده تا ساز و کارهای حاکم بر جامعه (پیش از پیروزی انقلاب اسلامی) که وضعیت آشفته آن روزها را موجب می‌شده بر هم زده و یا به تضعیف آنها همت گمارد.او خود درباره موضوع کتاب می‌گوید: «موضوع این کتاب، بیان و تشریح یکی از رویدادهای تاریخ انقلاب اسلامی از زبان عامل و شاهد آن است. رویدادی که از یک سو به...

زیتون سرخ (65)

زیتون سرخ (۶۵) خاطرات‌ناهید‌یوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل نوزدهم همان سال 1363 خودم را از تهران به شاهرود منتقل كردم. محل زندگي محمد و خانواده‌اش در اين شهر بود. در تابستان اين سال دچار ناراحتي شديد روحي شدم. يك روز رخت مي‌شستم كه ناگهان احساس كردم دارم گُر مي‌گيرم! به محمد گفتم: «دارم خفه...

زیتون سرخ (64)

زیتون سرخ (۶۴) خاطرات‌ناهید‌یوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسم‌یاحسینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر(وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. يك نفر را استخدام كن كه از اين دو نگه‌داري كند.» اما ديدم كه هيچ‌كس به جز خودم، از عهده تربيت درست آن‌ها برنمي‌آيد. اگر بد بار بيايند، عذاب وجدان خواهم داشت. نمي‌خواستم بچه‌هايم را فداي درس و تحصيل خود كنم. روي همين اصل به كار خوب و پردرآمد...
...
63
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 4

هر کس که می‌توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می‌خورم. یکی از بچه‌ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.