زیتون سرخ (39)
زیتون سرخ (۳۹) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. اگر درست به خاطر داشته باشم شانزدهم آذرماه 1359 بود كه علي آمد و بعد رفت. كمي بعد از رفتن او متوجه شدم كه باردار هستم. تا بهمنماه در شاهرود ماندم. در اين مدت روزبه با محمد، برادر علي، خيلي انس گرفته بود. محمد او را به گردش ميبرد و سرگرمش...زیتون سرخ (38)
زیتون سرخ (۳۸) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. او از جبهه با علي نامهنگاري ميكرد و هرگاه كه از جبهه برميگشت مستقيم به خانه ما ميآمد. موقع وضع حمل هما، چون حسن آقا در جبهه بود و نميتوانست به همسرش رسيدگي كند، علي از اهواز به تهران رفت و در بيمارستاني كه هما خانم آنجا وضع حمل كرده...زیتون سرخ (37)
زیتون سرخ (۳۷) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. همان شب آمد خانه ما. اتفاقاً ما در خانه غذا نداشتيم كه به او بدهيم. گفت: «شام چه داريد؟» گفتم: «چيزي نداريم!» او هم حرفي نزد ما سرگرم كارمان بوديم كه صداي افتادن ظرفي آمد. معلوم شد آن آقا بدون اجازه من به آشپزخانه رفته و در تاريكي دنبال غذا...زیتون سرخ (36)
زیتون سرخ (۳۶) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل دوازدهم در اهواز، علي خانه بزرگي در منطقه كيانپارس اجاره كرده بود، اما ما از وسايل زندگي چيزي نداشتيم. فقط همان يك جفت قالي را داشتيم. پدرم برايم به عنوان جهيزيه يك تلويزيون خريد و به اهواز فرستاد. يك دست رختخواب هم مادرم برايم درست...زیتون سرخ (35)
زیتون سرخ (۳۵) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل يازدهمانقلاب كه پيروز شد، ادارات دولتي هم مجدداً باز شدند. علي به بندرعباس رفت و من هم به محل كارم در وزارت نيرو و انرژي اتمي رفتم.نوروز سال 1358 من و علي به زاهدان و نزد خواهر علي رفتيم. آنجا خيلي به ما خوش گذشت. همه شهرهاي استان سيستان و...زیتون سرخ (34)
زیتون سرخ (۳۴) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. اما عدة ديگري ميگفتند كه تجربه صدساله حضور روحانيان انقلابي در ايران نشان داده است كه دستكم جناحي از روحانيت شيعه پتانسيل مردمي و حتي انقلابي بالايي دارند و در عمل در صف مبارزه با استعمار و امپرياليسم قرار گرفتهاند؛ كساني مثل...زیتون سرخ (33)
زیتون سرخ (۳۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. در نيمه دوم سال 1357 به استخدام وزارت نيرو درآمدم و در بخش تحقيقات انرژي اتمي و حفاظت راكتورهاي هستهاي نيروگاه بوشهر شروع به كار كردم. ما با يك متخصص انگليسي كار ميكرديم كه مرد خوبي هم بود. من همان روزها شروع كردم به مطالعه كردن دربارة مسائل...زیتون سرخ (32)
زیتون سرخ (۳۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. بعد با صداي بلند رو به مادرم كرد و گفت: «همهاش تقصير تو است. هرچه من از اين كارها جلوگيري ميكنم تو چادر سر ميكني و اينها را هم با خودت ميبري. زن! خجالت بكش! خودت و اينها را به كشتن نده! حق نداريد برويد! اگر پا جلوي در بگذاريد، پايتان را...زیتون سرخ (31)
زیتون سرخ (۳۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. ...ـ بابا با مجيد ميخواهم بروم كار دانشگاهم را انجام بدهم و برگردم.مجيد شوهر خواهرم بود. فردي مذهبي و مخالف شاه بود و مدتي هم به زندان سياسي رفته بود. پدرم به او بيشتر از من اعتماد داشت. به مجيد گفت: «ناهيد راست ميگويد؟»ـ بله!ـ خيلي خوب زود...زیتون سرخ (30)
زیتون سرخ (۳۰) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل نهماوايل شهريور 1357 در تهران بودم. در اين ايام انقلاب شروع شده بود. طوفان انقلاب همه چيز را به هم ريخته بود. من هم به سهم خودم كوشيدم به انبوه مردمي كه شعار «مرگ بر شاه» ميدادند بپيوندم و در تظاهرات و راهپيماييها شركت كنم.بار ديگر ياد......
62
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108
وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد، که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنجونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تکتک افراد به چشم میخورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد میپرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»![](pic/banner_box/263.jpg)
![](pic/banner_box/254.jpg)
![](pic/banner_box/169.jpg)
![](pic/banner_box/235.jpg)
![](pic/banner_box/180.jpg)
![](pic/banner_box/43.jpg)
![](pic/banner_box/25.jpg)
![](pic/banner_box/26.jpg)