زیتون سرخ (18)
زیتون سرخ (۱۸) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. در آغاز معني برخي کلمات را نميدانستم. رسول معلم و راهنماي من بود و مثلاً ميگفت که «فيکسيسم» يعني قائلان به خلقت آني انسان توسط خدا و «ترانسفرميسم» يعني معتقدان به روند تکامل. البته بحثهاي تئوريک و عميق فلسفي خيلي کم بود و 95 درصد حجم...زیتون سرخ (17)
زیتون سرخ (۱۷) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. در خوابگاه خودمان تنها كسي بودم كه روزه ميگرفتم. نگاه سنگين ديگران را حس ميكردم...البته حجاب نداشتم اما هنوز با تأثير پذيرفتن از مادربزرگم، اعتقادات مذهبيام را داشتم. در همين دوره بود كه برخي از نوشتههاي دكتر علي شريعتي به دستم رسيد....زیتون سرخ (16)
زیتون سرخ (۱۶) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل هفتمنيمههاي مهرماه 1350 بود كه من از اراك به اهواز رفتم و در دانشگاه جنديشاپور اين شهر در رشته فيزيك شروع به تحصيل كردم. پدرم همراه من بود. شهريه ورودي به دانشگاه هزار و پنجاه تومان بود. من آن هزار توماني را كه به من هديه داده بودند، نگه...زیتون سرخ (15)
زیتون سرخ (۱۵) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. پس از آنكه ديپلم گرفتم در تعطيلات نوروز همراه مادرم به اهواز سفر كرديم. اولين باري بود كه شهر اهواز و رودخانه كارون را ميديدم. از اين شهر خيلي خوشم آمد. مردمان خوب و باصفايي داشت. شهر را كاملاً گشتم و روي رودخانه قايقسواري كردم. در...زیتون سرخ (14)
زیتون سرخ (۱۴) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. با خودم گفتم: «به زبان فارسي بهتر و صميميتر ميتوانم با خدا ارتباط برقرار كنم!» اين بود كه معني نماز را به زبان فارسي ياد گرفتم و شروع كردم نمازم را به زبان فارسي خواندن. يعني حمد و توحيد و سجده و ركوع و قنوت را به فارسي ميخواندم....زیتون سرخ (13)
زیتون سرخ (۱۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. ادامه فصل ششم از تمامي شهرهاي ايران دختراني براي شركت در جشن دختر شايسته آمده بودند. ميزبان ما مجله زن روز بود. همه دختراني كه آمده بودند از طبقه پولدار بودند. همگي به آرايشگاه رفته بودند و موها و صورتشان را آرايش كرده بودند. صبح يك...زیتون سرخ (12)
زیتون سرخ(۱۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. با خودم عهد كردم كه از آن تاريخ شاگرد زرنگ و درسخواني شوم. به خودم گفتم: «ناهيد! تو بايد شاگرد زرنگي باشي. بايد به پدر نشان بدهي كه دربارة تو اشتباه كرده.»همين اتفاق كوچك باعث شد حركت بزرگي در زمينه درسي بكنم. تصميم گرفتم بازيگوشي را...زیتون سرخ (11)
زیتون سرخ(۱۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل پنجم در دورة دبيرستان خيلي شيطنت ميكردم. سال اول به درس عربي هيچ علاقهاي نداشتم. يك روز پيش از آنكه معلم عربي به كلاس بيايد مقداري پودر فلفل روي ميز معلممان پاشيدم! مبصري داشتيم كه رفتارش عشوهاي بود و معلم عربي، كه مرد بود،...زیتون سرخ (10)
زیتون سرخ(۱۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل پنجمدر دورة دبيرستان خيلي شيطنت ميكردم. سال اول به درس عربي هيچ علاقهاي نداشتم. يك روز پيش از آنكه معلم عربي به كلاس بيايد مقداري پودر فلفل روي ميز معلممان پاشيدم! مبصري داشتيم كه رفتارش عشوهاي بود و معلم عربي، كه مرد بود، توجه...زیتون سرخ (9)
زیتون سرخ(۹) خاطراتناهيديوسفيان گفت و گو و تدوين: سيدقاسمياحسيني انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـري) دفتـرادبيات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمي از ناشر است. پدرم كه راننده همان قطار بود، آمد. با گريه گفتم: «مأمور نگذاشت بروم بستني کيم بخرم.» پدرم گفت: «كار خوبي كرد! ميرفتي پايين و گم ميشدي. من تو را ميشناسم!»در تهران نيز پدرم مرا سوار قطار كرد و به تبريز فرستاد. اين بار در كوپه تنها نبودم.......
66