زیتون سرخ (44)
زیتون سرخ (۴۴) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. روزبه را به خالهام دادم و آن دو در بيمارستان ماندند. در مسير تهران به سوي شاهرود، حال خاصي داشتم. حال مرغي كه زندهزنده آن را در آب جوش گذاشته باشند و پرهايش را بكنند. گريه دل آدم را سبك و خنك ميكند. اما دست تقدير مرا حتي از گريه بر...زیتون سرخ (43)
زیتون سرخ (۴۳) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. بايد با زندگي و واقعيتهاي تلخ آن جنگيد. گذشته براي تو تمام شده. به فكر آينده باش. اگر بخواهي در برابر زندگي خودت را سست نشان بدهي، روزگار تو را خـُرد ميكند. استوار و مقاوم باش. سعي كن مثل شير بايستي و بچههايت را بزرگ كني!» خسرو و فريبرز هم...زیتون سرخ (42)
زیتون سرخ (۴۲) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. خانوادهام مرا كه ديدند به شدت گريستند. بيشتر از همه مادرم گريه ميكرد. چشمان پدرم هم سرخ بود. مادرم بعدها برايم تعريف كرد كه يك شب قبل از حادثه خواب ديده كه مادر مرحومش آمده و روزبه را بغل كرده تا با خودش ببرد. در خواب مادرم جلوي او را گرفته و...زیتون سرخ (41)
زیتون سرخ (۴۱) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. با برانكاردي كه روي آن خوابيده بودم مرا نزد روزبه بردند. بچهام را به من دادند. او را بغل كردم و بوسيدم. دستم به پايش خورد، ديدم يك پا نداد. باز باورم نشد! صداي نفسهاي علي از پشت پردهاي كه آويزان بود به گوشم رسيد. خيالم راحت شد كه زنده است و...زیتون سرخ (40)
زیتون سرخ (۴۰) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. علي و راننده را پشت وانتباري انداختند. فرياد زدم: «اين شوهرمن است! به دادش برسيد!»ـ خانم داريم ميبريم بيمارستان.ـ زنش را هم ببريد. اين مرد زخمي شوهر اوست.من و روزبه را جلوي تاكسيبار نشاندند. ماشين به راه افتاد. گريه روزبه آني قطع نميشد....زیتون سرخ (39)
زیتون سرخ (۳۹) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. اگر درست به خاطر داشته باشم شانزدهم آذرماه 1359 بود كه علي آمد و بعد رفت. كمي بعد از رفتن او متوجه شدم كه باردار هستم. تا بهمنماه در شاهرود ماندم. در اين مدت روزبه با محمد، برادر علي، خيلي انس گرفته بود. محمد او را به گردش ميبرد و سرگرمش...زیتون سرخ (38)
زیتون سرخ (۳۸) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. او از جبهه با علي نامهنگاري ميكرد و هرگاه كه از جبهه برميگشت مستقيم به خانه ما ميآمد. موقع وضع حمل هما، چون حسن آقا در جبهه بود و نميتوانست به همسرش رسيدگي كند، علي از اهواز به تهران رفت و در بيمارستاني كه هما خانم آنجا وضع حمل كرده...زیتون سرخ (37)
زیتون سرخ (۳۷) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. همان شب آمد خانه ما. اتفاقاً ما در خانه غذا نداشتيم كه به او بدهيم. گفت: «شام چه داريد؟» گفتم: «چيزي نداريم!» او هم حرفي نزد ما سرگرم كارمان بوديم كه صداي افتادن ظرفي آمد. معلوم شد آن آقا بدون اجازه من به آشپزخانه رفته و در تاريكي دنبال غذا...زیتون سرخ (36)
زیتون سرخ (۳۶) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل دوازدهم در اهواز، علي خانه بزرگي در منطقه كيانپارس اجاره كرده بود، اما ما از وسايل زندگي چيزي نداشتيم. فقط همان يك جفت قالي را داشتيم. پدرم برايم به عنوان جهيزيه يك تلويزيون خريد و به اهواز فرستاد. يك دست رختخواب هم مادرم برايم درست...زیتون سرخ (35)
زیتون سرخ (۳۵) خاطراتناهیدیوسفیان گفت و گو و تدوین: سیدقاسمیاحسینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر(وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات و هنر مقـــاومت نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. فصل يازدهمانقلاب كه پيروز شد، ادارات دولتي هم مجدداً باز شدند. علي به بندرعباس رفت و من هم به محل كارم در وزارت نيرو و انرژي اتمي رفتم.نوروز سال 1358 من و علي به زاهدان و نزد خواهر علي رفتيم. آنجا خيلي به ما خوش گذشت. همه شهرهاي استان سيستان و......
66
آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 5
اولین دژبانی سر راه ـ صالحآباد ـ اولین ایستگاه صلواتی هم بود. شربتی خوردیم و بعد مستقیم حرکت کردیم به طرف مهران که هنوز التهاب عملیات چند هفته پیش والفجر ـ 3 را در خود داشت. تپه «کلهقندی» آنجا بود. بچههای لشکر 27 در این تپه عملیات کرده بودند. تعریف میکردند: وقتی عملیات شد، عراقیها در محاصره قرار گرفتند. مدتی که گذشت وضع بسیار بدی پیدا کردند، به طوری که با هلیکوپتر برایشان غذا میآوردند.






