اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-1
الفضل ما شهدت به الاعداء. خیلی مایلم به خواننده کتاب بگویم مصاحبههایی که در آن آمده چگونه تهیه شده است. حدود دو سال پیش، در یک بعدازظهر پاییزی در حضور سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی جلسهای برقرار بود. بحث اصلی این جلسه، نقش مطبوعات بهویژه روزنامه جمهوری اسلامی در بیان و تثبیت ارزشهای معنوی و حماسی جنگ بود. مسائل متعددی از طرف مسئولین بخشهای مختلف روزنامه مطرح و به بحث گذاشته شد که از جمله پیشنهاد تهیه این سلسله مصاحبهها بود.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -5
فرمانده گردان از فرمانده تیپ درخواست اعزام یک دستگاه نفربر به منطقه گردان کرد تا در شرایط مناسب بتواند از آن وسیله برای تخلیه افراد گشتی استفاده کند. فرمانده تیپ با تقاضای سرهنگ قاسملو موافقت کرد و با عجله به سمت قرارگاه خود حرکت کرد تا بتواند هر چه سریعتر وسیله مورد نیاز را تهیه و اعزام کند. او در موقع خارج شدن از سنگر به نیروهای حاضر گفت: «سرگرد کلهر به گردان 174 منتقل شده و در آینده نزدیک فرمانده گردانی را به عهده خواهد گرفت.»خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -4
بعد از صرف شام سرهنگ روحانی شمس، رؤسای ارکان ستاد تیپ را دور خود جمع کرد و چند دقیقهای با آنها در مورد امورات محوله به گفتوگو و تبادل نظر پرداخت، سپس سنگر را به قصد رفتن به استراحتگاه خود ترک کرد. به محض اینکه ایشان از سنگرخارج شد، افسران قرارگاه به جنب و جوش افتادند؛ هر کس کیسه خواب خودش را روی زمین پهن کرد و به بهانه خوابیدن داخل آن شدند.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -3
تنها تجربیات جنگی من محدود بود به چند عملیات سبک نظامی از قبیل مقابله با گروهکهای شورشی و نیروهای عراقی در شمال غرب کشور و شرکت در یک عملیات جنگی کوتاهمدت برونمرزی در منطقه ظفار از کشور سلطاننشین عمان در آنسوی آبهای نیلگون خلیج فارس. در این افکار غوطهور بودم که راننده داخل یک خاکریز دایرهایشکل، ماشین را نگه داشت و گفت: جناب سرگرد اینجا قرارگاه تیپ 3 است. با راهنمایی یکی از سربازان به سنگر فرمانده تیپ رفتم. سنگر بسیار تاریک و نمناک بود. در انتهای سنگر سرهنگ موسی روحانی شمس، فرمانده تیپ سه با استفاده از چراغ فانوس مشغول مطالعه نامهها بود.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -2
فرمانده لشکر، قرارگاه خود را یک زمین مسطح در چند کیلومتر دورتر از شهرستان اندیمشک مستقرکرده بود. راننده، ماشین را وسط قرارگاه نگهداشت و همه از آن پیاده شدیم. بلافاصله همسفران من چون جزو ابوابجمعی آن لشکر بودند دقیقاً محل کار یا محل استقرار واحد خود را میشناختند و به همین دلیل از آن محل دور شدند و مرا تنها گذاشتند.خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -1
در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی باباعباس در خرمآباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هرروز نیروهایی به پادگان میآمدند تا مهمات را به جبههها برسانند. مشتاقانه آنها را به سمتی میکشاندم و از آنها میخواستم از جبهه برایم بگویند. آنها هم از شنیدهها و دیدههای خودشان میگفتند. من هم همه آن حرفها را برای همسرم تعریف میکردم.مهران، شهر آینهها – 32
اگر دیر جنبیده بودیم، همگی پودر میشدیم. به کیخا و بیسیمچی گفتم پیاده شوند. آنها پیاده شدند و به طرف بچهها شروع به دویدن کردند. به هر جا نگاه کردم، پناهگاهی برای ماشین پیدا نکردم. ماشین را رها کردم و شروع کردم به دویدن، به طرف بچهها. در سینهکش ارتفاع، جایی که جیپ خودمان منهدم شده بود، بچهها مرا صدا زدند. به طرف آنها رفتم. آنها داخل یک سنگر نشسته بودند. وحید شهسواری، معاون واحد موشکانداز هم داخل همان سنگر مشغول نماز خواندن بود. سنگر کوچک بود و جایی برای من نبود.مهران، شهر آینهها – 31
در فاصله 10 متری، همگی به دست پر برکت بچهها به پرونده جهنمیها الصاق شدند. دیگر کسی از عراقیها جرأت نکرد که از جایش بلند شود؛ تا چه رسد که به طرف ما بیاید. در همین لحظه پیشروی بچهها شروع شد. سنگر به سنگر، جنگ تن به تن داشتیم؛ اما به خاطر تلفاتی که از ما گرفته شد، موفق نشدیم به خط عراقیها برسیم و مجبور شدیم به داخل شیار برگردیم و بچههای مجروح را همان جا رها کنیم.مهران، شهر آینهها – 30
عراق برای دفاع از ارتفاعات قعلهویزان و برای جلوگیری از پیشروی نیروهای ایرانی، نیروهای گارد ریاست جمهوری را وارد میدان کرد. بچهها ارتفاعات قعلهویزان را محل دفن نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندویی عراق کردند و چنان عرصه را بر آن نیروها که دست راست صدام به حساب میآمدند، تنگ کردند که عدهای از افسران ارشد آنها نیروهای خود را رها کردند و غزل فرار را خواندند.مهران، شهر آینهها – 29
در میدان مین، در حال حرکت بودیم که عراقیها تمام منطقه را زیر آتش گرفتند. خاک و دود و انفجار، تمام منطقه را پر کرده بود؛ به طوری که یک متریام را نمیدیدم. مجبور شدم بایستم تا خاک و دود کمتر شود و جلویم را ببینم تا روی مین نروم. وقتی کمی خاک و دود کم شد، حرکت کردم؛ اما افضلی را که به عنوان راهنما در جلویم با ماشین در حرکت بود، ندیدم. جادهای مستقیم به جلو میرفت. با همان جاده جلو رفتم؛ اما اثری از نیروهای خودی نبود!...
10
...