مهران، شهر آینهها – 21
من هنوز حالم خوب نبود. پزشکان میگفتند باید چند روز دیگر مهمان آنها باشم. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره مرا هم مرخص کردند. من و صفینژاد را بردند سالن ورزش آزادی. در آنجا مجروحهای زیادی بودند که همگی شیمیایی شده بودند. مجروحها روی تختهای مرتبی بستری شده بودند و سالن پر از خواهران پرستار بود. هر خانمی، از یک مجروح پرستاری میکرد. در آنجا دوباره پزشکها ما را معاینه کردند. به دفتر بنیاد شهید رفتیم. به ما پول و لباس دادند و از آنجا هم با اتوبوس، ما را به ترمینال تهران رساندند.مهران، شهر آینهها – 20
بچهها مرتب از عملیات سؤال میکردند. با اینکه خسته بودم، جوابشان را میدادم. در جمع بچهها، خستگی از تنم بیرون رفت. به غلامحسین کیخا گفتم: ـ این سوئیچ ماشین را بگیر و بیسیم دستی را هم با خودت بردار و برو تدارکات، آب و غذا بگیر و بعد با قایق تدارکات ببر اسکله لشکر و از آنجا ماشین را بردار و برو کنار بچهها. اگر خبری شد، به من اطلاع بده، من خودم را میرسانم. پس از خوردن شام و چای، تن خستهام را به تخت خواب سپردم. چه خواب بیدغدغهای بود! ساعت 5 صبح بیدار شدم، نمازم را خواندم و پس از زدن صبحانه، برای گرفتن باتری ـ برای بیسیمها ـ به تدارکات رفتم.مهران، شهر آینهها – 19
ساعت شش غروب بود که باز سروکله هواپیماها پیدا شد؛ نه یکی و دو تا، هشت تا. دو تای از آنها به سراغ خاکریز ما آمدند و بمبهای خود را در فاصله 200 متری ما رها کردند. هنگام انفجار بمبها، از زمین، دود سفیدی بلند شد. بوی سبزی تازه و سیر که به مشامم رسید، متوجه شدم که بمبها شیمیایی هستند. فوراً به بچهها اعلام کردم بمبها شیمیایی هستند؛ ماسک بزنید و به بالای خاکریز بروید. تمام بچهها به سرعت ماسک زدند و به بالای خاکریز رفتند. جریان را به فرماندهی لشکر گزارش کردم.مهران، شهر آینهها – 18
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که با غرش هواپیماها و انفجار بمبها از خواب پریدم. سریع نشستم پشت ضدهوایی و به طرف هواپیماها شلیک کردم. هواپیماها منطقه را به شدت بمباران کردند. چند بمب هم نزدیک خاکریز ما خورد. یکنفر در جاده داشت به طرف ما میآمد. بمبی در نزدیکیش منفجر شد. او سریع خیز رفت. یک هواپیما با آتش ضدهوایی ما سقوط کرد با سر شیرجه زد در نخلستان روبهروی ما؛ ولی خلبانش که اوضاع را قمر در عقرب دیده بود، با چتر نجات پرید پایین. هواپیماها با آتش پر حجم پدافند فرار کردند.مهران، شهر آینهها – 17
در پایگاه موشکی، از کشتههای عراقی، جایی خالی نبود. حدود 100 اسیر در گوشه یک خاکریز جمع شده بودند. بچهها مشغول پاکسازی بودند. سکوهای پرتاب موشک، از گلوله بچهها جان سالم به در برده بودند. تعدادی تانک و خودرو در آتش میسوخت و چند خودرو و هشت تانک نیز سالم به غنیمت گرفته شده بود. نیروهای عراقی که فرار کرده بودند، همگی در باتلاق فرو رفته بودند. بچهها آنها را از باتلاق بیرون میآوردند و میبردند در جمع اسرا. در گوشهای از خاکریز، اجساد پاک شهدا، کنار هم ردیف شده بود.مهران، شهر آینهها – 16
با حرفهای فرمانده لشکر، نگرانیم برطرف شد. نیروها در تاریکی شب، با چشمان باز و با روحیهای خیلی خوب، کاملاً مواظب اوضاع بودند. من هم با دوربین مادون قرمز، مرتب اطراف را نگاه میکردم؛ اثری از عراقیها نبود. با بیسیم اطلاع دادند چند نفر از نیروهای خودی میخواهند به طرف شما بیایند و همچنین گفتند یک گردان هم در خاکریز پشت شما مستقر شدهاند تا به شما کمک کنند؛ شما به هیچ عنوان تیراندازی نکنید. فاصله ما تا خاکریز پشت سرمان، حدود 200 متر بود. عراقیها در مابین دو خاکریز بودند. به همین خاطر، کسی حق تیراندازی نداشت؛ چون احتمال میدادیم نیروها همدیگر را هدف گلوله قرار بدهند.مهران، شهر آینهها – 15
به بالای خاکریز رفتم. در کنار هم نشستیم و رادیو غنیمتی حاتم را روشن کردیم. با مارش عملیاتی که رادیو پخش میکرد، شروع به خوردن کردیم. هنوز چند لقمه از گلویمان پایین نرفته بود که یک پاترول سفید، با خط سبز، توجهم را جلب کرد. چون از طرف پایگاه موشکی خارج شده بود و به سرعت به طرف ما میآمد. حدس زدم باید عراقی باشد. دوربین را برداشتم و ماشین را ـ با دوربین ـ تعقیب کردم. به 100 متری ما که رسید، فهمیدم که عراقی هستند. به فاصله 50 متری ما که رسیدند، متوجه شدند ما ایرانی هستیم. فوراً، دور زدند و به سرعت، به طرف پایگاه موشکی حرکت کردند.مهران، شهر آینهها – 14
هواپیماهای عراقی، مرتب فاو و نخلستان آن را بمباران میکردند. چند بار هم قصد بمباران خاکریز ما را داشتند که هر بار با شجاعت بچههای دوشکا مجبور میشدند بمبهای خود را به زمینهای اطراف خاکریز هدیه کنند! من هم پشت ضدهوایی مینشستم و به محض اینکه هواپیماها میآمدند، به طرفشان شلیک میکردم. ساعت 10 صبح بود که ناگهان غرش 12 هواپیما، همه سرها را کشاند به طرف آسمان. چهار تا از آنها به خاکریز ما حمله کردند و یکی از آنها به طرف ضدهوایی شیرجه زد و موشکی را پرتاب کرد.مهران، شهر آینهها – 13
در فاصله 50 متریام، یک عراقی از داخل نیزار خارج شد و قصد داشت به آن طرف جاده برود. در حال دویدن، چند تیر هوایی شلیک کردم. عراقی دستهایش را بالا برد. به او رسیدم. خنده بر لب داشت. نمیدانم به زبان عربی چه میگفت. از حرفهایی که میزد، فقط «اسیر فی امان»را فهمیدم. سروکله هواپیماها دوباره پیدا شد. با علامت دست، به او فهماندم که حرکت کند؛ چون عجله داشتم و باید زودتر به بچهها میرسیدم. به او فهماندم باید همراهم بدود. شروع به دویدن کردیم. کمی که دویدیم، اسیر عراقی به نفس نفس افتاد. مجبور شدم راه بروم. کسی هم پیدا نمیشد که اسیر را تحویلش بدهم. اسیر عراقی از جیبش تعدادی عکس در آورد. یکی از آنها را نشانم داد؛ عکس بچههایش بود،مهران، شهر آینهها – 12
تعداد زیادی هواپیما مشغول بمباران اطراف ما و شهر فاو بودند. چون در موقعیت ما پدافند نبود، هواپیماها جرأت کردند که پایین بیایند و از ارتفاع کم، اطراف ما را به کالیبر ببندند. این کار در منطقهای مثل فاو که گله به گله آن پر از نیرو بود، میتوانست تلفات زیادی از ما بگیرد. پس از بمباران، هواپیماها منطقه را ترک کردند. از جایمان بلند شدیم و شروع به دویدن کردیم. ناگهان رگباری از گلوله به طرفمان آمد؛ فوراً خودمان را روی زمین پرت کردیم. تیرها در یک متری ما به زمین خورد و خاک به صورتمان میپاشید....
12
...