مهران، شهر آینهها – 13
در فاصله 50 متریام، یک عراقی از داخل نیزار خارج شد و قصد داشت به آن طرف جاده برود. در حال دویدن، چند تیر هوایی شلیک کردم. عراقی دستهایش را بالا برد. به او رسیدم. خنده بر لب داشت. نمیدانم به زبان عربی چه میگفت. از حرفهایی که میزد، فقط «اسیر فی امان»را فهمیدم. سروکله هواپیماها دوباره پیدا شد. با علامت دست، به او فهماندم که حرکت کند؛ چون عجله داشتم و باید زودتر به بچهها میرسیدم. به او فهماندم باید همراهم بدود. شروع به دویدن کردیم. کمی که دویدیم، اسیر عراقی به نفس نفس افتاد. مجبور شدم راه بروم. کسی هم پیدا نمیشد که اسیر را تحویلش بدهم. اسیر عراقی از جیبش تعدادی عکس در آورد. یکی از آنها را نشانم داد؛ عکس بچههایش بود،مهران، شهر آینهها – 12
تعداد زیادی هواپیما مشغول بمباران اطراف ما و شهر فاو بودند. چون در موقعیت ما پدافند نبود، هواپیماها جرأت کردند که پایین بیایند و از ارتفاع کم، اطراف ما را به کالیبر ببندند. این کار در منطقهای مثل فاو که گله به گله آن پر از نیرو بود، میتوانست تلفات زیادی از ما بگیرد. پس از بمباران، هواپیماها منطقه را ترک کردند. از جایمان بلند شدیم و شروع به دویدن کردیم. ناگهان رگباری از گلوله به طرفمان آمد؛ فوراً خودمان را روی زمین پرت کردیم. تیرها در یک متری ما به زمین خورد و خاک به صورتمان میپاشید.مهران، شهر آینهها – 11
در خاکریزی که تازه از دشمن گرفته بودیم، جادهای خاکی، در میان باتلاق، به طرف اروند میرفت. جلو خاکریز، آب و باتلاقی بود. سنگرهای عراقی بر عکس بود؛ یعنی به جای اینکه سنگرها در آن طرف خاکریز باشد، این طرف بود. این، نشاندهنده ترس عراقیها از طرف رود بود. آنها میترسیدند ایرانیها از طرف اروند به فاو حمله کنند. داخل باتلاق ـ جلو خاکریز ـ پر از موانع و سیم خاردار حلقوی شکل بود. یک دکل دیدهبانی در فاصله یک کیلومتری دیده میشد. تعدادی لودر مشغول زدن خاکریز بود.مهران، شهر آینهها – 10
برای شناسایی خاکریز جلومان، با چند نفر از فرماندهان گردانها و فرمانده گردان 417 جلو رفتیم. به نزدیک خاکریز رسیدیم. از خاکریز عراقیها به طرفمان تیراندازیهای پراکنده میشد. شهر فاو در سمت راست و پایین دست ما قرار داشت. با بیسیم اعلام کردیم بچهها به طرف خاکریز پیشروی کنند. بچهها به سرعت، خودشان را به ما رساندند. به خاکریز حمله کردیم. عراقیها به طرف پایگاه موشکی فرار کردند و حتی برای لحظهای هم مقاومت نکردند. چون هوا در حال روشن شدن بود، فرمانده گردان دستور داد پشت همان خاکریز سنگر بگیریم.مهران، شهر آینهها – 9
نیروهای تدارکات، لباس و چکمه و کمپوت آورده بودند و بین بچهها تقسیم میکردند. یک دست لباس و یک جفت چکمه گرفتم. لباس غواصی را در آوردم و تحویل آنها دادم. با ژاله و مرادی، به طرف جلو حرکت کردیم. بارش باران قطع شده بود. گردان 417، در نزدیک پادگان غشله درگیر بود. تا این ساعت، عملیات خوب پیش رفته بود. به یک خاکریز رسیدیم. پشت خاکریز، جادهای بود که به طرف فاو و پایگاه موشکی میرفت.مهران، شهر آینهها – 8
قرار شد بعد از پاکسازی سنگرهای باقیمانده، برویم جلو. در کانالهای پر از آب و گل حرکت کردیم. به چند متری سنگرها که رسیدیم، رگباری از گلوله آمد به طرفمان. خودمان را به داخل کانال پر از آب پرت کردیم. گلولهها در نیم متری ما به لبه کانال میخوردند. ژاله سرش را بالا گرفت و محل تیراندازی را شناسایی کرد. از بالای چند نخل، به طرف ما تیراندازی میشد. هر سه به طرف نخلها تیراندازی کردیم. تیراندازی عراقیها قطع شد. بلند شدیم و به طرف یک سنگر رفتیم.مهران، شهر آینهها – 7
دوشکا مجال تکان خوردن را به هیچکس نمیداد. چند نفر که میخواستند به طرف سنگر دوشکا بروند، همگی تیر خوردند و زمینگیر شدند. چند نارنجک دستی به طرف سنگر پرتاب کردیم: چون فاصله زیاد بود، به سنگ نمیرسید و در اطراف آن منفجر میشد. در یک چشم بر هم زدن، حسن بلند شد و زیر رگبار دوشکا، به طرف آن دوید. بعد از چند لحظه، تیراندازی دوشکا قطع شد. هر کسی به طرفی دوید. خودم را به سنگر دوشکا رساندم و دیدم یک نفر در جلو سنگر به زمین افتاده.مهران، شهر آینهها – 6
بچهها از آب بیرون آمدند و درگیری با عراقیها شروع شد. ضدهواییهای چهارلول عراق شروع به تیراندازی کردند. هر کس به طرف یک سنگر میدوید. عراقیها چون غافلگیر شده بودند، از ترس فریاد میزدند و به این طرف و آن طرف میدویدند. در این لحظه، آتش سلاحهای سنگین نیروهای خودی شروع شد. آن آتش، تمام سنگرهای دشمن را منهدم کرد و فرصت شلیک یک گلوله را به عراقیها نداد.مهران، شهر آینهها – 5
جلسه با فرستادن صلوات و دعای خیر برای رزمندگان تمام شد. به هر یک از فرماندهان، یک نقشه دادند تا برای نیروهای خود تشریح کنند. نقشه را گرفتم و چهار بیسیم دستی مادر با رمزهای مربوط را هم تحویل گرفتم و به مقر واحد دوشکا برگشتم. پیک واحد را فرستادم سراغ بچهها. چند دقیقه بعد، همه نیروها، گوش تا گوش، یکی از اتاقها را پر کردند. وقتی زیر قاب چهارچوب در ایستادم و چشم همه به کاغذ لوله کرده در دستم افتاد،مهران، شهر آینهها – 4
فوراً خودم را به مقر تیپ رساندم. همه فرماندهان گردانها حاضر بودند. آن روز «حاج قاسم سلیمانی» ـ فرمانده لشکر ـ برایمان صحبت کرد. بعد از سخنرانی فرمانده لشکر، وظیفه هر واحد و گردان مشخص شد. در همان جلسه، من و حاج علی ژاله موظف شدیم که چند قایق تحویل بگیریم و روی آنها توپ 106 و دوشکا کار بگذاریم. برای تحویل قایق میبایست به یگان دریایی مراجعه میکردیم....
13
...