هلتی -8

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

بعد از ابلاغ مأموریت در مورد جابه‌جایی لشکر، ما باید خود را برای عملیات کربلای 10 آماده می‌کردیم. گردانهای رزمی و واحدهای پشتیبانی، به صورت هماهنگ، مقدمات مأموریت خود را آغاز می‌کردند. با گذر از «بانه»، به منطقه «بوالحسن» ـ که از توابع این شهر است ـ رفته، در آنجا مستقر شدیم. ایجاد اردوگاه و امکاناتی برای استراحت، قبل از عملیات به پایان رسید.

هلتی -7

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

یک روز بچه‌های دسته دوم برای گرفتن غذا دور ماشین جمع شده بودند. بر اثر شلیک چند گلوله خمپاره 60‌م‌م به جز چند نفر که برای شنا به رودخانه رفته بودند، بقیه بچه‌ها، یعنی سیزده نفری که دور ماشین جمع شده بودند، شهید و مجروح شدند. تنها نگهبان بود که از این دسته جان سالم به در برد.

هلتی -6

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

فردای آن روز، برای عملیات و رفتن به پای کار حرکت کردیم. بین راه، جایی نشستیم برای استراحت. کرم‌پور بنا به خصوصیات اخلاقیش ـ که فردی شوخ و خنده‌رو بود ـ شروع کرد به صحبت از من برای ولی عباسی و گفت: هلتی در درگیری با جاشها، از کوله‌پشتی یکی از کشته‌های آنان تعدادی قرص بیرون آورد و یکی از آنها را خورد که فوراً گلویش را خنک کرد و بعد به بچه‌ها گفت: «نخورید! ببینید چه به سر من می‌آید، چون امکان دارد سمی باشد.»

هلتی -5

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

حاج یادگار به نقطه‌ای که برای درگیری مشخص کرده بود، رسید و خود را آماده کرد. من هم به تخته سنگی که مشخص کرده بودم نزدیک شدم. نرسیده به آنجا، دیدم یکی از آن گوش‌برها پشت تخته سنگ به نگهبانی ایستاده و یک تور نخی استتار بر روی سرش انداخته است. نگهبان سخت در فکر فرو رفته و آنچه به یاد نداشت، وظیفه اصلی‌اش یعنی همین نگهبانی بود. در حال اشاره به حاجی برای فهماندن این قضیه بودم که ناگاه از فکر بیرون آمد، سرش را بلند کرد و مرا دید.

هلتی -4

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

از مسیرهای مختلف، حرکت را آغاز و راه زیادی را طی کردیم. با رسیدن به منطقه مورد نظر، متوجه شدیم که گوش‌برها از آن منطقه خارج شدند. دیگر غروب شده بود. گروه شناسایی و فرماندهان همراه، همان جا به نمای ایستادند. جمعی سلاح در دست ایستاده بودند و پاس می‌دادند تا آنان که مشغول نمازند، با خیالی راحت با خدایشان به سخن بایستند. لحظاتی بعد آنها که نماز خوانده بودند، سلاح برگرفتند تا بچه‌های دیگر نماز بگذارند.

هلتی -3

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

رزمندگان لشکر، خصوصاً بسیجی‌ها، تپه 230 در منطقه عمومی «چنگوله» در جنوب شرقی را خوب می‌شناسند. چه بسیار بودند دلاوران خطه ایلام که در مصاف با دشمنان اسلام روی این ارتفاع به شهادت رسیدند. تک‌تیراندازهای حرفه‌ای دشمن، به دلیل نزدیکی به حدف خطوط دفاعی ما، مجال سر بلند کردن از کانال و سنگرها را به کسی نمی‌دادند.

هلتی -2

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

بعد از چند روز، دستور شناسایی پل دو دهنه را این‌بار از سمت «شیار کفتاره» از فرماندهی دریافت کردم. از آنجایی که ندانسته در مأموریت اول، منطقه را کاملاً لو داده و با آوردن لباسهای عراقی، ‌دشمن را متوجه نفوذ خود به عمق موانع و استحکاماتشان کرده بودیم، به حالت آماده‌باش در آمده بودند.

هلتی -1

یادداشت‎های فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین

من، مرتضی ساده‌میری، اهل طایفه «صفرلکی شوهان»، ساکن ایلام و عضو رسمی لشکر 11 امیرالمؤمنین، گردان 502 امام حسین می باشم. زمانی که به خاطر فقر مالی به شهر مهاجرت کردیم، پنج برادر بودیم که یکی از آنان، ‌از خودم بزرگتر و بقیه کوچکتر بودند. پدرم با یک دکان بقالی، مخارج زندگی ما را تأمین می‌کرد. در ایام فراغت، من و برادر بزرگم که به مدرسه می‌رفتیم، پدر پیر و رنجور خود را یاری می‌کردیم.

بر فراز میمک – 16

خاطرات ستوان دوم خلبان احمد کروندی

هر سه فروند در گوشه‌ای از قرارگاه به زمین نشستیم و با خاموش کردن موتور ـ برای گرفتن اطلاعات ـ به سمت دفتر عملیات راه افتادیم. از در هر سوله یک نفر بیرون می‌آمد و چند نفر به داخل می‌رفتند. جلوی در بعضی از سوله‌ها ترافیک سنگینی از آدم برقرار بود. سطرح قرارگاه پر از خودرو آماده حرکت بود. در میدان مرکزی قرارگاه، نفرات زیادی ـ در حالی که توسط افراد مسلح حفاظت می‌شدند ـ به چشم می‌خوردند.

بر فراز میمک – 15

خاطرات ستوان دوم خلبان احمد کروندی

فرید با احتیاط هلی‌کوپتر را از تپه‌ای که مقابلمان بود بالا کشید. با دوربین دنبال تانکها گشتم. اولین موشک را به سمت یکی از آنها شلیک و هدایت کردم و بعد از برخورد موشک، بلافاصله از آن نقطه دور شدیم. آتش انفجاری که در پشت ارتفاع دیده می‌شد حکایت از انهدام اولین هدف می‌کرد.
...
15
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.