مهران، شهر آینهها – 1
بهمن ماه سال 1364 بود و من تازه از مرخصی برگشته بودم. به پرسنلی لشکر رفتم، تا چند ساعت مرخصی بگیرم، برای تلفن کردن به شهرمان؛ بافت. وقتی خبر سلامتم را رساندم، راهم را گرفتم به طرف قرارگاه. وقتی رسیدم، ساعت هفت بود؛ هفت شب. شنیدم که فرماندهی تیپ ادوات سراغم را گرفته. چند ماهی بود که فرماندهی واحد «دوشکا» را به عهده گذاشته بودند.هلتی -13
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
اردوگاه را به قصد اردوگاهی در نزدیک منطقه عملیات ـ که مدت بسیار کمی در آن توقف میکردیم ـ ترک کردیم. هر لحظه که به شروع عملیات نزدیک میشدیم، بچهها به هم نزدیکتر میشدند. عبدالعباس گوشهای نشسته بود. با لهجهای شیرین در حالی که میخندید، گفت: هلتی، امشب شهید میشویم.» من هم به شوخی به او گفتم: «عبدالعباس به فکر خودت باش که خواب شهادت را همه دیدهای.»هلتی -12
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
پس از انجام عملیات در قلعه ویزان، بچههای گردان به مرخصی رفتند و مجدداً به اردوگاه «بان دوشان» مراجعت کردند. مدتی در اردوگاه بودیم که مأموریت جدیدی به ما محول شد. اینبار محل مأموریت کردستان بود. گردان را برای عملیاتی تازه سازمان دادیم. دستور حرکت فرماندهان گردان ـ قبل از حرکت کل گردان ـ برای امور شناسایی و توجیه داده شد. نیروها یک روز بعد از ما حرکت میکردند. به اردوگاه «شیخ صله» رسیدیم. زمین اردوگاه به شکلی بود که نیروها تا مچ پا در گل فرو میرفتند.هلتی -11
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
یکی دیگر از مأموریتهایی که به گردان ما داده شده بود، عملیات در امتداد ارتفاعهای جنوبی «مهران» به سوی خاک عراق و پایینتر از پرتگاه قلعه ویزان بود. هدف عمده آن، پاسخی به رژیم عراق برای انتقام خون شهید «مهدی حکیم» که در خارج به وسیله بعثیها ترور شده بود، ذکر شد. کارهای شناسایی آن را روی پایگاههای عراق، همراه ملاحی، این یاور همیشگی و راهنمای بچههای خطشکن، آغاز کردیم.هلتی -10
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
نزدیک سنگر تصرف شده، مستقر شدیم. دیدیم صدای عراقیها از داخل شیار به گوش میرسد. آنها در حال حرکت بودند و دقیقاً از راهی میآمدند که خودمان در داخل شیار باز گذاشته بودیم. اطرافش پر از مین و سیم خاردار بود. آنان با هم صحبت میکردند و صدایشان ـ که ابوحامد و ابوجواد را صدا میزدند ـ به گوش میرسید. درگیری تن به تن با برتری و مقاومت حیرتانگیز بچهها شروع شد.هلتی -9
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
روزهای اول که سه فروند هلیکوپتر برای انتقال مجروحان آمدند، متأسفانه خلبانها توجیه نبودند. هر چه به آنان اشاره کردیم، متوجه محل فرود نشدند و از خط عبور کرده، روی سر عراقیها رفتند. عراقیها هم با دیدن آنها تیراندازی خود را با پدافند و موشک شروع کردند که منجر به سقوط یک فروند از هلیکوپترها گردید. یک فروند دیگر هم سالم در خاک عراق فرود آمد که البته ظاهراً مورد اصابت قرار گرفته بود و نمیتوانست برگردد.هلتی -8
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
بعد از ابلاغ مأموریت در مورد جابهجایی لشکر، ما باید خود را برای عملیات کربلای 10 آماده میکردیم. گردانهای رزمی و واحدهای پشتیبانی، به صورت هماهنگ، مقدمات مأموریت خود را آغاز میکردند. با گذر از «بانه»، به منطقه «بوالحسن» ـ که از توابع این شهر است ـ رفته، در آنجا مستقر شدیم. ایجاد اردوگاه و امکاناتی برای استراحت، قبل از عملیات به پایان رسید.هلتی -7
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
یک روز بچههای دسته دوم برای گرفتن غذا دور ماشین جمع شده بودند. بر اثر شلیک چند گلوله خمپاره 60مم به جز چند نفر که برای شنا به رودخانه رفته بودند، بقیه بچهها، یعنی سیزده نفری که دور ماشین جمع شده بودند، شهید و مجروح شدند. تنها نگهبان بود که از این دسته جان سالم به در برد.هلتی -6
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
فردای آن روز، برای عملیات و رفتن به پای کار حرکت کردیم. بین راه، جایی نشستیم برای استراحت. کرمپور بنا به خصوصیات اخلاقیش ـ که فردی شوخ و خندهرو بود ـ شروع کرد به صحبت از من برای ولی عباسی و گفت: هلتی در درگیری با جاشها، از کولهپشتی یکی از کشتههای آنان تعدادی قرص بیرون آورد و یکی از آنها را خورد که فوراً گلویش را خنک کرد و بعد به بچهها گفت: «نخورید! ببینید چه به سر من میآید، چون امکان دارد سمی باشد.»هلتی -5
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
حاج یادگار به نقطهای که برای درگیری مشخص کرده بود، رسید و خود را آماده کرد. من هم به تخته سنگی که مشخص کرده بودم نزدیک شدم. نرسیده به آنجا، دیدم یکی از آن گوشبرها پشت تخته سنگ به نگهبانی ایستاده و یک تور نخی استتار بر روی سرش انداخته است. نگهبان سخت در فکر فرو رفته و آنچه به یاد نداشت، وظیفه اصلیاش یعنی همین نگهبانی بود. در حال اشاره به حاجی برای فهماندن این قضیه بودم که ناگاه از فکر بیرون آمد، سرش را بلند کرد و مرا دید....
8
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-34
یک روز سرهنگ مقدم حسن فرمانده تیپ 9 به افراد دستور داد همه اهالی آن قریه را دستگیر کنند و به تیپ بیاورند. عدهای از نظامیان مسلح به طرف قریه رفتند و بعد از ساعتی اهالی را آوردند. اهالی دستگیر شده حدود سی نفر میشدند که ده زن هم در میان آنان بود. سرهنگ حسن دستور داد زنها را جدا و رها کنند که به خانههایشان برگردند اطفال و مردها را نگه دارند. بچهها گریهکنان به دنبال مادرانشان میدویدند و جدا کردن آنها از مادرانشان کار بس دشواری بود. بالاخره نظامیان ما با دردسر فراوان زنها را جدا کردند و به قریه فرستادند.






