مهران، شهر آینهها – 10
برای شناسایی خاکریز جلومان، با چند نفر از فرماندهان گردانها و فرمانده گردان 417 جلو رفتیم. به نزدیک خاکریز رسیدیم. از خاکریز عراقیها به طرفمان تیراندازیهای پراکنده میشد. شهر فاو در سمت راست و پایین دست ما قرار داشت. با بیسیم اعلام کردیم بچهها به طرف خاکریز پیشروی کنند. بچهها به سرعت، خودشان را به ما رساندند. به خاکریز حمله کردیم. عراقیها به طرف پایگاه موشکی فرار کردند و حتی برای لحظهای هم مقاومت نکردند. چون هوا در حال روشن شدن بود، فرمانده گردان دستور داد پشت همان خاکریز سنگر بگیریم.مهران، شهر آینهها – 9
نیروهای تدارکات، لباس و چکمه و کمپوت آورده بودند و بین بچهها تقسیم میکردند. یک دست لباس و یک جفت چکمه گرفتم. لباس غواصی را در آوردم و تحویل آنها دادم. با ژاله و مرادی، به طرف جلو حرکت کردیم. بارش باران قطع شده بود. گردان 417، در نزدیک پادگان غشله درگیر بود. تا این ساعت، عملیات خوب پیش رفته بود. به یک خاکریز رسیدیم. پشت خاکریز، جادهای بود که به طرف فاو و پایگاه موشکی میرفت.مهران، شهر آینهها – 8
قرار شد بعد از پاکسازی سنگرهای باقیمانده، برویم جلو. در کانالهای پر از آب و گل حرکت کردیم. به چند متری سنگرها که رسیدیم، رگباری از گلوله آمد به طرفمان. خودمان را به داخل کانال پر از آب پرت کردیم. گلولهها در نیم متری ما به لبه کانال میخوردند. ژاله سرش را بالا گرفت و محل تیراندازی را شناسایی کرد. از بالای چند نخل، به طرف ما تیراندازی میشد. هر سه به طرف نخلها تیراندازی کردیم. تیراندازی عراقیها قطع شد. بلند شدیم و به طرف یک سنگر رفتیم.مهران، شهر آینهها – 7
دوشکا مجال تکان خوردن را به هیچکس نمیداد. چند نفر که میخواستند به طرف سنگر دوشکا بروند، همگی تیر خوردند و زمینگیر شدند. چند نارنجک دستی به طرف سنگر پرتاب کردیم: چون فاصله زیاد بود، به سنگ نمیرسید و در اطراف آن منفجر میشد. در یک چشم بر هم زدن، حسن بلند شد و زیر رگبار دوشکا، به طرف آن دوید. بعد از چند لحظه، تیراندازی دوشکا قطع شد. هر کسی به طرفی دوید. خودم را به سنگر دوشکا رساندم و دیدم یک نفر در جلو سنگر به زمین افتاده.مهران، شهر آینهها – 6
بچهها از آب بیرون آمدند و درگیری با عراقیها شروع شد. ضدهواییهای چهارلول عراق شروع به تیراندازی کردند. هر کس به طرف یک سنگر میدوید. عراقیها چون غافلگیر شده بودند، از ترس فریاد میزدند و به این طرف و آن طرف میدویدند. در این لحظه، آتش سلاحهای سنگین نیروهای خودی شروع شد. آن آتش، تمام سنگرهای دشمن را منهدم کرد و فرصت شلیک یک گلوله را به عراقیها نداد.مهران، شهر آینهها – 5
جلسه با فرستادن صلوات و دعای خیر برای رزمندگان تمام شد. به هر یک از فرماندهان، یک نقشه دادند تا برای نیروهای خود تشریح کنند. نقشه را گرفتم و چهار بیسیم دستی مادر با رمزهای مربوط را هم تحویل گرفتم و به مقر واحد دوشکا برگشتم. پیک واحد را فرستادم سراغ بچهها. چند دقیقه بعد، همه نیروها، گوش تا گوش، یکی از اتاقها را پر کردند. وقتی زیر قاب چهارچوب در ایستادم و چشم همه به کاغذ لوله کرده در دستم افتاد،مهران، شهر آینهها – 4
فوراً خودم را به مقر تیپ رساندم. همه فرماندهان گردانها حاضر بودند. آن روز «حاج قاسم سلیمانی» ـ فرمانده لشکر ـ برایمان صحبت کرد. بعد از سخنرانی فرمانده لشکر، وظیفه هر واحد و گردان مشخص شد. در همان جلسه، من و حاج علی ژاله موظف شدیم که چند قایق تحویل بگیریم و روی آنها توپ 106 و دوشکا کار بگذاریم. برای تحویل قایق میبایست به یگان دریایی مراجعه میکردیم.مهران، شهر آینهها – 3
با خنده و شوخیهای حاج علی و فرماندهان دیگر راه افتادیم به طرف سایهبانی که بچههای رزمنده در آنجا نشسته و لنگر استراحت انداخته بودند. افراد پشتیبانی جهاد، از رزمندگان، با چای و میوه و شربت پذیرایی میکردند و بگو و بخند و سلام و صلوات، نقل هر جمع چهار ـ پنج نفری بود. پیرمردی با سینی چای به استقبال ما آمد و این نوشداروی خستگی را جلویمان گذاشت؛ چقدر چسبید!مهران، شهر آینهها – 2
از ستاد ادوات خارج شدم و خودم را به مقر اصلی دوشکا رساندم. از بچههای دوشکا خواستم که در سنگر حاضر شوند. خودم رفتم داخل اتاقم و با معاونان واحد صحبت کردم. بعد، یک نفر را به عنوان بیسیمچی و یک نفر را برای پیک انتخاب کردم و با یکی از معاونان واحد، آماده شدیم برای رفتن. از آنها خواستم که وصیتنامه خود را بنویسند و نامهای هم برای خانوادهشان بفرستند؛ چون مدتی که در آنجا هستند، تا شروع عملیات، نمیتوانند نامه بنویسند.مهران، شهر آینهها – 1
بهمن ماه سال 1364 بود و من تازه از مرخصی برگشته بودم. به پرسنلی لشکر رفتم، تا چند ساعت مرخصی بگیرم، برای تلفن کردن به شهرمان؛ بافت. وقتی خبر سلامتم را رساندم، راهم را گرفتم به طرف قرارگاه. وقتی رسیدم، ساعت هفت بود؛ هفت شب. شنیدم که فرماندهی تیپ ادوات سراغم را گرفته. چند ماهی بود که فرماندهی واحد «دوشکا» را به عهده گذاشته بودند....
7
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-33
پاسداران ساکت و آرام نشسته بودند. چهرههای نورانی و معصومی داشتند، مثل فرشتهها. سرهنگ مقدم حسن گالن بنزین را به دست گرفت. با لگد پاسدارها را جمعتر کرد تا بتواند به راحتی بنزین را روی آنها خالی کند. سرهنگ با حرص و ولع بنزین را روی پاسدارها پاشید، طوری که کاملاً خیس شدند. مقداری هم دورادور آنها ریخت. پاسدارها نشسته بودند؛ مثل اینکه بوی بنزین و خیسی لباس ناراحتشان کرده بود. حالا مدام تکان میخوردند.






