اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-33
پاسداران ساکت و آرام نشسته بودند. چهرههای نورانی و معصومی داشتند، مثل فرشتهها. سرهنگ مقدم حسن گالن بنزین را به دست گرفت. با لگد پاسدارها را جمعتر کرد تا بتواند به راحتی بنزین را روی آنها خالی کند. سرهنگ با حرص و ولع بنزین را روی پاسدارها پاشید، طوری که کاملاً خیس شدند. مقداری هم دورادور آنها ریخت. پاسدارها نشسته بودند؛ مثل اینکه بوی بنزین و خیسی لباس ناراحتشان کرده بود. حالا مدام تکان میخوردند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-32
قبل از ما چندین واحد با توان رزمی خوب وارد عمل شده بودند. در منطقه چیزی جز کشتهها و ادوات نظامی منهدم شده به چشم نمیآمد. نیروهای ما تلفات سنگینی را متحمل شده بودند. عدهای از سربازان در حال فرار و عقبنشینی بودند. وقتی آن همه تلفات و کشتههای انباشته روی زمین را دیدم حیرت کردم. نمیدانم آن همه ضایعات ازچند لشکر بود. عدهای از سربازان را که در حال فرار بودند نگه داشتیم و اوضاع را پرسیدیم. زبانشان بند آمده بود. حدود چهل نفر بودند. به سختی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در برند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-31
برای من بسیار مشکل است که بتوام داستان دو سال در جنگ بودن را برای شما تعریف کنم و از روزهایی بگویم که گذشتهاند. اما ماجراهایی هست که میل دارم برای همه تعریف کنم. یاد این ماجراها همیشه با من است. هر گاه به یکی از آنها فکر میکنم به نظرم میآید که همه آنها رؤیا بوده است. اما حقیقت دارد که من تمام آن حوادث را طی دو سال جنگ و گریز و از این بیابان به آن بیابان رفتن، از این کوه به آن کوه شدن را در بیداری دیدهام.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-30
واحد ما به طرف جبهه حرکت کرد بالاجبار من هم به جبهه آورده شدم. صبح به منطقه عملیاتی رمضان رسیدیم. شب همان روز حمله نیروهای اسلام آغاز شد و نیروهای ما با بیچارگی و فضاحت عقبنشینی کردند. اما من از جایم تکان نخوردم و در سنگر ماندم با اینکه از صبح به کندن سنگر مشغول بودم و از خستگی مفرط رنج میبردم اما مبجور بودم تحمل کنم و شب را تا صبح بیدار بمانم و در اولین فرصت به نیروهای اسلام بپیوندم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-29
بعد از شکست ما در بستان صدام دیوانه شده بود. میخواست به هر طریقی که ممکن است بستان را پس بگیرد. به همین دلیل تلفات و خسارات سنگین و جبرانناپذیری را متحمل شدیم. صدام حسین فرماندهی حمله را به سرهنگ عبدالهادی صالح ـ اهل موصل ـ واگذار کرد. این سرهنگ به تازگی از دست شخص صدام درجه تشویقی گرفته و سرتیپ شده بود. تلویزیون عراق او را هنگام گرفتن درجه نشان داده بود و صدام در آن برنامه گفته بود: «سرتیپ عبدالهادی صالح، قعقاع قادسیه قرن بیستم است.»اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-28
روزی از فرصت استفاده کردم و دور از چشم بعثیها توانستم از جبهه فرار کرده به نیروهای اسلام پناهنده شوم. با الحاق به نیروهای شما جنگ برایتم تمام نشده است. هنوز برادران من اسیر حزب بعث صهیونیست هستند و صدام هم زنده است. او باید از بین برود تا مردم مسلمان و ستمکشیده عراق روزهای خوش را ببینند وگرنه تا صدام و حزب بعث در عراق حکومت دارند ما روز خوش نخواهیم دید. من میخواهم زنده بمانم و نابودی حزب بعث و صدام را ببینم. وقتی آنها مردند و جمهوری اسلامی در عراق برپا شد دیگر ناراحتی ندارم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-27
در مواضع جدید با مشکلات بسیار توانستیم مستقر شویم. روحیه افراد به طرز وحشتناکی پایین آمده بود و کارها نظم و نسق درستی نداشت. حتی بعضی افراد رغبت نداشتند کارهای روزمره و نظافت شخصی را انجام دهند چه رسد به دفاع یا حمله. نگهبانی در شب یکی از بزرگترین مشکلات ما در منطقه جدید بود و هر لحظه احتمال میدادیم پاسداران شما سر برسند و تا صبح درگیر شویم. لازم است برایتان بگویم که با یک عملیات چریک شبانه از سوی نیروهای پاسدار شما دستور چهل و هشت ساعت آمادهباش از طرف فرماندهان صادر میشد و حسرت یک ساعت خواب راحت بر دل همه افراد میماند.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-26
شما حتماً عدنان خیرالله را میشناسید. او پسرخاله صدام وزیر جنگ عراق بود. روزی عدنان خیرالله به جبهه آمد و در مقر فرماندهی لشکر 9 تأمل کرد. فرماندهی این لشکر را سرتیپ کامل عبدالله لطیف به عهده دشت که بعد از او سرهنگ طالع دودی فرمانده شد که در جنایتکاری و خیانت کمنظیر بود. یکی از جنایات او قتلعام مردم یکی از روستاهای سوسنگرد بود. عدنان خیرالله در جلسهای، به فرماندهان گفته بود که هر یک از افراد، اعم از افسر، درجهدار یا سرباز، در صورت تمرد و عقبنشینی از مقابل نیروهای ایران باید بلافاصله و بدون محاکمه صحرایی اعدام شود.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-25
نیروهای ما در منطقه موسیان مستقر بودند. روزی سربازی شتابزده پیش من آمد و گفت «یک استوار و پنج سرباز، یک زن و شوهر جوان روستایی را گرفتهاند و نسبت به آنها سوءنیت دارند.» بلافاصله با جیپ به آن نقطه رفتم. استوار را میشناختم. او بعثی بود. میخواست بعد از تیرباران شوهر به زن تجاوز کند که من بعد از کشمکش زیاد مانع شدم و آن زن و شوهر بیچاره را که به شدت ترسیده بودند و گریه میکردند از دست آنها خلاص کردم.اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-24
در آن منطقه ملاقات کوتاهی با افسر توجیه سیاسی داشتیم که برایمان کمی صحبت کرد. فحوای کلامش آن بودکه باید جنگید و سستی و اهمال به هیچوجه از طرف هر کس که باشد بخشوده نیست؛ و برای این که ادله کافی داشته باشد گفت «ما چهار نفر از سربازان خودی را به علت ترس و بزدلی اعدام کردیم.» بعد از سخنان افسر توجیه سیاسی در ساعت یک بعد از نیمه شب از کوه میشداغ بالا رفتیم و مواضع را مستحکم کردیم. در ساعت شش صبح، حمله رزمندگان اسلام در این منطقه آغاز شد. نیروی زرهی ارتش اسلام از سمت راست کوه میشداغ نفوذ کرد....
7
...