وقتی بیمارستان زیر چکمه دژخیمان بود

اگر چه طبابت و علم پزشکی در مشهد از سابقه ای طولانی برخوردار است اما پزشکی نوین همزمان با تحولات سیاسی عصر مشروطه وارد مشهد شد. نخستین پزشکان نوین مشهد عموما خارجی بودند. تعدادی ایرانی فارغ التحصیل خارج و یا بعدها دارالفنون نیز به تدریج بر این جمعیت افزوده شدند تا جامعه پزشکی مشهد شکل گرفت. نخستین بارقه های آموزش پزشکی در مشهد به سال 1319 و تاسیس مدرسه عالی بهداری باز می گردد.

خواندنی‌ها و امیرانی

سال 1326 بود که تازه دو، سه ماه بود که به دانشکده ادبیات تهران راه یافته بودم و هنوز در مدرسه شیخ عبدالحسین ـ مدرسه ترک‌ها ـ با سه، چهار تن دیگر حجره داشتم. غروب جمعه 20 بهمن همان سال (1326) محمد مسعود در حالی که از چاپخانه مظاهری در اکباتان خارج می‌شد به قتل رسید. همان روز شعری گفتم که در بیشتر جراید چاپ شد.

داستان یک عکس

در یک لحظه از ذهنم گذشت که من این عکس را از وسط دماغ او نصف کنم، و نیمی را در روی جلد، و نیمی را در پشت جلد چاپ کنم تا پهنی دماغ توی ذوق بیننده نزند. همین کار را کردم ـ و هنگامی که کتاب چاپ شد، فروغ از این ابتکار بسیار خرسند شد ـ اما من علت آنرا به او نگفتم و این بار نخستین بار است که این خاطره را در این جا می نویسم و او هیچ گاه از نیمه شدن عکس خود با خبر نشد.

«تو ای پری کجایی» اثر مشترک من و سایه

من در کتاب خاطراتم این آشنایی را به طور مفصل توضیح داده و تعریف کرده ام. ما قبل از این که یکدیگر را از نزدیک ببینیم، با کارها و فعالیتهای هم آشنا بودیم و دورادور همدیگر را می شناختیم. جناب ابتهاج با آهنگ هایی که من ساخته بودم آشنا بود و من شعرها و غزلهای ایشان را خوانده بودم و از روی همین اشعار بود که حس می کردم با روحیاتش به خوبی آشنایی دارم. در غوص و غورهایی که در اشعار ایشان داشتم، توانسته بودم با آنها ارتباط روحی و عاطفی عمیقی برقرار کنم و این علاقه تا جایی پیش رفت که خیلی از مواقع در خلوت خودم، غزلیات«سایه» را با خود زیر لب زمزمه می کردم.

گفت وگو با هوشنگ گلشیری

هوشنگ گلشیری چند سال قبل از مرگش گفت‌وگوی نسبتاً مفصلی با بخش تاریخ شفاهی سازمان اسناد و کتابخانه ملی کرد که بخشی از آن را در این شماره از مجله تجربه می‌خوانید. او در این گفت‌وگو درباره دوران کودکی، نوجوانی و سال‌های نویسندگی خود به شکل تفصیلی صحبت کرده است.

تاریخ گویا: نامه‏‌های ناگازاکی از وحشت بمب اتمی می‏گویند

این مقاله که توسط کارولین کراوزه Carolyn Krause نوشته شده اطلاعات تکمیلی درباره کارل برتز Carl Bretz به ما ارائه می‌‏کند. او دو هفته پیش او را به ما معرفی کرد. کراوزه از شغل او گفت و توضیح داد که چگونه در روزنامه اکریجرمشغول بکارشد . منبعی که کارولین در این مقاله از آن استفاده کرد بزودی به شکل تاریخ شفاهی منتشر می‏‌شود.

افراد زیادی در زندان قصر شهید شدند

15 خرداد سال 42 بود که به مدت 2 ماه در زندان قصر زندانی بودم. درآن سال‏ها، دو بند مخصوص زندانیان سیاسی بود که از ورامین و یا تهران دستگیر می‏شدند. در آن زمان زندانی‏های سیاسی ممنوع الملاقات بودند. البته زندانی‏های معمولی مشکلی نداشتند ولی کسانی مثل من که ضد رژیم شاه بودیم، اجازۀ ملاقات نداشتیم و در آن دو ماهی که زندانی بودم کسی را ملاقات نکردم.

زندان، امنیت و ناامنی

نمی‏دانم چه کسی اولین بار مجازات زندان را ابداع کرد و مخالفین خود یا خلافکاران را به بند کشید، ولی از زندان رفتن یوسف در حکایات مذهبی و به بند کشیده شدن ضحاک در اسطوره‏های میهنی معلوم است زندان پیشینۀ چند هزار ساله دارد.

«کوه حضرت عباس» درجنوب اروپا

یک مستند دیدم دربارۀ بالکان و مسلمانانش. دستمایه‏ای شد تا یک خاطرۀ عجیب و غریب را برایتان نقل کنم. نمی‏دانم می‏دانید یا نه، در بالکان قریب 20میلیون شیعه بکتاشیه زندگی می‏کنند. شیخ بکتاش یک مبلغ مذهبی دولت عثمانی بود که سال‏هایی را در آن بلاد گذراند و انبوه پیروان عیسوی خسته از جنگ‏های بی‏پایان میان ارتدوکس‏ها و کاتولیک‏ها را به دین جدید بشارت داد. شیخ بکتاش ایرانی و خراسانی بود.

در زندان، زندگی جمعی داشتیم

دوسه سال پیش از جریان تبدیل شدن زندان قصر به موزه، که توسط کانون سیاسی قبل از انقلاب بنا شد از زندان قصر دیدن کردیم. وقتی وارد حیاط زندان شدیم، دیدیم که زندان اصلی با خاک یکسان شده است؛ زندان اصلی که شامل زندان 3و4 بود و تمام شخصیت‏های مبارز سیاسی درآن زندانی بوده‏اند، پشت این دو زندان اصلی، زندان بهداری و زندان‏های دیگر وجود داشت که به عنوان موزه در نظر گرفته بودند ولی متأسفانه اصل زندان با خاک یکسان شده است.
...
45
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108

وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد،‌ که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنج‌ونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تک‌تک افراد به چشم می‌خورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد می‌پرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»