خاطرات علیرضا مرادی از بهاران غرب و جنوب کشور
ده روز مرخصی چگونه گذشت؟
سال 1360 پاکسازی جاده بانه به سردشت بود. قبل از اینکه ما به این منطقه وارد شویم، یک گردان از واحدهای نیروی زمینی در مسیر پاکسازی آمده بود؛ آن گردان توسط نیروهایی که به ظاهر کردنما بودند، مثل منافقین، سلطنتطلبها، ساواکیها، گروههایی که با انقلاب مبارزه میکردند، تحت فشار بود. به هر حال چون منطقه استراتژیکی بود و آنها مسلط بر ارتفاعات بودند، یک گردان از تیپ هوابرد ما را هم آنجا زمینگیر کرده بودند؛ آثارش هم لب جاده بود؛ ماشینها همه سوخته بود که من بعضی از عکسهایش را دارم. این شد که آن جاده دیگر از راه زمین، ناامن شد. هوانیروزِ قهرمان ما آمد؛ هلیکوپترهایش را در سقز مستقر کرد و ما یک پل هوایی ایجاد کردیم.محمدرضا جعفری از فروردینهای دفاع مقدس گفت
پذیرایی متفاوت در منطقه جنگی
محمدرضا جعفری در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، غواص، فرمانده گردان تخریب و مسئول محورِ تخریب بوده و جانباز دفاع مقدس است. در ادامه خاطرات او را از آن ایام میخوانید.خاطرات نوروزی غلامحسین دربندی
فداکاری در فروردین
سال 1360 بچهها به محض اینکه سال تحویل شد بیرون سنگرها آمدند و شروع کردند به تیراندازی هوایی کردن و شادی کردن. عراقیها فکر میکردند ما میخواهیم آن موقع حمله کنیم. شروع کردند یک آتش تهیه سنگین روی سر ما ریختند. بچهها همه به سنگرها رفتند. چند ساعت مرتب ما را زیر آتش تانک و توپ و خمپاره و اینها قرار دادند، به طوری که ما به بچهها گفتیم دیگر تیراندازی نکنید. برای سالهای بعد این تجربه شد.خاطرات نوروزی مجتبی جعفری در جنگ و اسارت
دو تبریک در یک روز، هم سال نو، هم پیروزی
من پنج سال در جبهه جنگ بودم و پنج تا نوروز را هم فکر میکنم در جبهه بودم. آن سالهایی که در خطوط پدافندی یا در اردوگاههای آموزشی بودیم و برای عملیات آماده میشدیم، کار راحتتر بود. بچهها سفره هفتسین میچیدند. آن چیزی که مقدور بود از بیرون تهیه کنند تا به نام سین سنتی بگذارند، میگذاشتند، آن هم که مقدور نبود سراغ سیخک و سیم خاردار و هر چیزی که در جبهه سین داشت، میرفتند و به عنوان سین جبههای و سربازی و رزمندگی تهیه میکردند و در سفره هفتسین میگذاشتند.خاطرات نوروزی محمدهاشم مُصاحِب
یک کامیون آجیل برای شب عید بچهها!
کل حیاط مدرسه موکت شد. این 20 تن آجیل را وسط این موکت ریخته بودند و تیم چند صد نفری نشسته بود با کیسه فریزر و یک کارت که چاپ کرده بودیم و حدود چند صد نامه! و بستهبندی میکردند.خاطراتی از دسته یک، حاج امینی و شهید مهدیپور
تو را اخراج نمیکنم!
در ثبت تاریخ شفاهی، کارهای خوبی صورت گرفته است، اما این خاطرات از بالا به پایین روایت شدهاند. ما کتابهای زیادی از سرداران و فرماندهان جنگ داریم، اما آنچه مغفول مانده، فرهنگ عامهای است که بین نیروهای عادی مردمی، فرماندهان با رزمندگان و شیطنتهای رزمندگان وجود داشته است.خاطراتی از جنگ و اسارت
تعمیر تلویزیون عراقیها با چند کیلو رنگ!
بعد از اسارتم توسط عراقیها به «زندان الرشید» منتقل شدم، آنجا محیط بستهای بود که 9 ماه تا یک سال امکان دیدن آفتاب را نداشتیم، بالاخره به علت اعتصاب غذای مکرر به ما اجازه داده شد، یک روز در میان، 15 دقیقه در حیاطِ زندان، قدم بزنیم.شهید تقویفر به روایت همسر
حاج حمید، نقشه ترور صدام را کشیده بود
با وقوع انقلاب فرهنگی در کشور، مجاهدین خلق، دانشگاه اهواز را محاصره کردند و با مردم درگیر شدند. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برای تأمین امنیت مردم، مجبور به دخالت شد؛ یکی از افراد سپاه در اثر اصابت سنگ، توسط منافقین، نابینا شده بود. سپاه، تعدادی از ضد انقلابیون را که تعدادی از آنان خانم بودند، دستگیر کرد.روایتی از مبارزات مردمی در اردستان و زواره
کتاب و اعلامیه و اخبار جدید
آن سالها چنان خفقان بود که حتی در خانه، نمیتوانستیم رساله امام خمینی(ره) را نگه داریم. صفحه اول رساله را که نام امام روی آن بود از رساله جدا کرده و اسم یکی دیگر از مراجع را با ماژیک نوشته بودیم که رد گم کنیم. مجبور بودیم کتابها و نوارهای مذهبی خود را در دخمهای یا چاهی فرو بریم و در آن را بپوشانیم...برزیلنامه (6)
برجهای دیرین شهرها و برجهای نوین ابرشهرها
در این سه ماه، بازدید از سه برج در دو شهر برازیلیا و کوریچیبا، من را به یاد بازدیدهایم از دو برج آزادی و میلاد در تهران و مقالهای که دربارهی آنها نوشتم و مقالهی دیگری که قرار بود دربارهی برج میلاد بنویسم، و نیز همهی برجها و برجکها و ساختارهای مشابه تاریخی که دیده بودم (چه خودشان و چه تصویرشان) انداخت....
45
...
آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 4
هر کس که میتوانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچهها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک میخورم. یکی از بچهها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.






