خـاطـرات احمـد احمـد (70)

خـاطـرات احمـد احمـد (۷۰)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى ماه رمضان در بيمارستان حدود پنج ماه از بسترى شدن من در بيمارستان شهربانى مى‏گذشت. به ماه مبارك رمضان نزديك مى‏شديم كه ساواك، از بيمارستان خواست مقدمات نقل و انتقال من به زندان را فراهم كند. بيمارستان نظر داد كه من هنوز خوب نشده‏ام و نياز به طول درمان بيشترى دارم. آنها گفتند همين قدر كه او روى چوب بايستد كافى است. من متوجه برنامه آنها شدم. از اينكه در آستانه ماه...

خـاطـرات احمـد احمـد (69)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۹)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بوى تعفن و مقاومتپانزده روز يا بيشتر در بيمارستان شهربانى بسترى بودم، ولى همچنان درد مى‏كشيدم. كار ويژه‏اى براى معالجه‏ام جز تزريق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلوله‏ها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب مى‏سوخت. زخمهايم بوى چرك گرفته بود. روزى به دكتر جواد هيئت(1) ـ رئيس بخش جراحى بيمارستان ـ گزارشى مى‏رسد كه بوى تعفن در طبقه ما پخش شده است. او براى بازرسى...

خـاطـرات احمـد احمـد (68)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۸)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى بيمارستان شهربانى پس از ورود به بيمارستان، مرا روى برانكارد گذاشتند. مأمورين فرصت را از دست نمى‏دادند و مدام مى‏پرسيدند: «اسمت چيست؟» وقتى فشار سؤالات آنها زياد مى‏شد، من از حال مى‏رفتم. آنها با شيوه‏هاى مخصوص به خود، مثلاً با كشيدن چند مو يا زدن سيلى، به هوشم مى‏آوردند. پس از دقايقى برانكارد را به سوى اتاق عمل هل دادند. از اينكه عمل در چه شرايطى، با چه كادرى...

خـاطـرات احمـد احمـد (67)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۷)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى درگيرى با ساواك پس از جدايى كامل از محسن طريقت در اواخر سال 54، ارتباطاتم با ميثم و دوستانش وسيع‏تر شد. لازم بود كه در شرايط جديد، از وضعيت خودم بيشتر مراقبت كنم. لذا در همه جا و هر لحظه كپسول سيانور و كلت كمرى 65/7 با خود همراه داشتم. حتى موقع خواب كلتم را از ضامن خارج كرده و زير بالش مى‏گذاشتم.سال 55 با نگرانيها و تشويشهاى خاص خود فرا رسيد. نگرانى از خيانت طريقت و...

خـاطـرات احمـد احمـد (66)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۶)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى «فرج نزديك است» براى تقويت و قوام فعاليتها و تحركات، شهيد اندرزگو افراد همفكر و مسلمان را دور هم جمع مى‏كرد و آنها را به هم پيوند مى‏داد. از اين رو شهيد مجيد توسلى حجتى (1) را با نام مستعار ميثم، به من معرفى كرد، تا از طريق او با گروه موحدين همكارى كنم. اندرزگو گفت: «احمد! اينها هم جوانند و هم از سازمان مجاهدين بريده‏اند. البته درجه همكارى آنها، در حد شما نبوده،...

خـاطـرات احمـد احمـد (65)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۵)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى كشف يك جنايتپس از جدايى از سازمان و ارتباط با شهيد اندرزگو، روزى به پول احتياج پيدا كردم. تصميم گرفتم كه به آخرين خانه تيمى كه در خيابان گرگان اجاره كرده بودم، مراجعه و وديعه‏اى كه نزد صاحب‏خانه داشتم بگيرم. از اين رو سر ظهر به قهوه‏خانه‏اى كه متعلق به مالك و در خيابان مازندران بود رفتم. مالك تا مرا ديد، سلام و احوالپرسى گرمى كرد و گفت: «كجايى آقاى اكبرى؟» گفتم:...

خـاطـرات احمـد احمـد (64)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۴)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى در همان جلسه اول وقايع خيانت‏بارى را كه از سرم گذشته بود شرح دادم. از نحوه برخورد و كلام او دريافتم كه وى مطلع‏تر از من است. به حاج آقا گفتم كه اكنون من كاملاً از سازمان به صورت تشكيلاتى جدا شده‏ام و در معرض تهديد سازمان و ساواك هستم. هر لحظه امكان درگيرى و يا ترور من وجود دارد. شهيد اندرزگو گفت: «احمد! نگران نباش، با خدا باش، به خدا توكل كن. آقا [حضرت امام خمينى]...

خـاطـرات احمـد احمـد (63)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۳)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى تُندر ارتباط با شهيد اندرزگو پس از جدايى از سازمان و انتقال اسباب و اثاثيه‏ام به خانه خيابان معزالسلطان، همين‏طور كه بى هدف در خيابانها قدم مى‏زدم، تصميم گرفتم به نزد حاج صادق اسلامى بروم. پس از سلام‏وعليك؛ شرح ماوقع، فعاليتها و ملاقاتهاى چند روز گذشته‏ام را به حاج آقا اسلامى گزارش دادم. از عمل سازمان نسبت به جداسازى من و همسرم اظهار تألم و تأسف كردم. حاج...

خـاطـرات احمـد احمـد (62)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۲)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى جدايى از سازمان سازمان پس از نااميدى از من به فكر چاره‏اى ديگر افتاد. در اوايل آبان ماه سال 54، هنگامى كه هنوز در خانه خيابان گرگان ساكن بوديم، روزى خانمم براى خريد بيرون رفت. مدتى طول كشيد تا برگردد. وقتى آمد گفت كه در نانوايى با جوانى حدودا 23 ساله از بچه‏هاى محله اشان مواجه شده است و براى اينكه رد خود را گم كند، ناچار بوده كه از چند مسير انحرافى و كوچه و خيابان...

خـاطـرات احمـد احمـد (61)

خـاطـرات احمـد احمـد (۶۱)به کوشش: محسن کاظمیانتشارات سوره مهردفتر ادبيات انقلاب اسلامى هواى تازه در اوج نااميدى، دغدغه اصلى من جدايى از سازمان بود. راههاى مختلفى به ذهنم خطور مى‏كرد كه برخى را رفته بودم و نتيجه‏اى نگرفته بودم، برخى هم لوازم و اسبابى را مى‏طلبيد كه فاقد آن بودم.روزى دل به تنگى غروب داده بودم و در افكار مختلف غوطه مى‏خوردم كه به ناگاه ياد دوست و يار قديمى‏ام شهيد محمدصادق اسلامى افتادم. بر آن شدم كه فردا به سراغش بروم. او همچنان...
...
55
...
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 4

هر کس که می‌توانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچه‌ها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک می‌خورم. یکی از بچه‌ها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.