خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (14)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۴) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. ظاهراً ديگر از ممنوع‌الملاقات بودن درآمده بودم. من هم نمي‌دانستم چه كسي به ملاقات من آمده است؟ براي اولين بار بود. رفتم پشت اتاق ملاقات كه شيشه‌هاي بزرگ و بسته‌اي داشت و با گوشي در آنجا صحبت مي‌كردند. ديدم آقاي عليرضا چايچي همان رفيق سابق كه بعدها...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (13)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۳) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. واقعاً من بي‌خبر بودم، نمي‌دانستم چه خواهد شد تا اينكه مرا وارد سالن بزرگ زندان كردند. يك در كوچكي را باز كردند و گفتند برو داخل. اولش خيلي تاريك و تنگ بود. گفتم خدايا اينجا كجاست؟ اين دخمه كجاست؟ جلو رفتم. ديدم فضا باز شد، جمعيتي در آنجا بود، اول وارد...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (12)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۲) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. البته كتاب هم خواستم اما ندادند، بعد از اصرار من يكي دو كتاب دادند كه يكي از آنها كتاب ريشه‌ها(50)  بود و ديگري كتاب نسل اژدها. غير از قرآن هيچ كتابي ديني ديگري به من ندادند. حفاظت و نگهباني از من در زندان هم خيلي شديد بود. وقتي مي‌خواستم به دستشويي بروم...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (11)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۱) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. بعد بازجوها جزوة سرزمين اسلام را كه در سال 1356 به‌ خواست برخي دانشجويان دانشگاه تربيت‌معلم نوشته بودم آوردند و دربارة آن سؤال كردند.(41) در اين جزوه مطالبي مطرح شده بود كه در آن زمان تازگي داشت.(42) من مجموعه راه كارهايي را آنجا مطرح كرده بودم كه بازجو...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (10)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۱۰) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. تازه سؤالات شروع شد كه «تو از چه كسي شنيده‌اي؟ يا كجا به تو گفته‌اند؟ پس معلوم مي‌شود كه افرادي با تو ارتباط داشته‌اند. باز همه چيز از اول شروع مي‌شد. البته آدمهاي تند و بدرفتاري بعداً آمدند و به مجموعه پيوستند كه خيلي خشن رفتار مي‌كردند. اذيت...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (9)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۹) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. انتقال به تهران فكر مي‌كنم يك روز بيشتر نگذشته بود كه ناگهان دست از بازجويي برداشتند. تنها در اتاق روي صندلي نشسته بودم. از سرنوشت شهيرمطلق (فرمانده لشکر) هيچ خبري نداشتم. بيرون هم نمي‌دانستم چه خبر است، چون در محافظت كامل بودم. در محافظت عوامل...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (8)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۸) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. خلاصه در همين فكر و خيال بودم كه به بازداشتگاه رسيديم، در را باز كردند و هُلم دادند داخل. من وارد سلول شدم. در آنجا اولين چيزي كه بر زبانم جاري شد و حتي بلند هم گفتم كه فكر كنم آنها هم شنيدند ـ جمله «فزت ‌و رب الكعبه»(36)  بود. اين جمله را از عمق جان و اعتقاد...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (7)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۷) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. رسيديم به ميدان صبحگاه توپخانه كه ميداني بزرگ و زمين آن تر و تميز بود. واحدهاي رزمي و پياده و توپخانه با هزاران نفر سرباز و درجه‌دار و افسر همه دور تا دور ميدان ايستاده بودند. واحدهاي نظامي با تفنگهايشان و با سرنيزه‌هايشان ايستاده بودند و يك ميدان رزم...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (6)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۶) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. سرباز هم چيزي نگفت و شروع كرد با من طنابها را باز كردن. رفتم صندوق فشنگ كُلت كمري را از داخل ريو آوردم به داخل اتاق و زير آن ميزي گذاشتم كه پشتش مي‌نشستم. بعد سرم را انداختم پايين و شروع كردم به كتاب خواندن. همان سرباز مجدداً برگشت و آمد اسلحه‌اش را...

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (5)

خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا (۵) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـارات‌سـوره‌مــهــر (وابسـته‌بـه‌حـوزه‌هنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشته‌ها منوط به اجازه رسمی از ناشر است.   وقتي به گروهان برگشتم به طرح عمليات فكر كردم. اولين طرحي كه نظرم را جلب كرد اين بود كه در ميدان جدید صبحگاه لشكر 77 در كنار گردان تانك كه محوطه‌اي خاكي بود و قرار بود فردا صبح مراسم صبحگاه در آنجا برگزار شود، عملياتي براي اجرا در همان مراسم طراحي كنم....
...
58
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 108

وقتی به موضع رسیدم رفتم داخل سنگر. سربازها گفتند: «آن سرباز انتظامات، یعنی یعقوب احمد،‌ که عصام را دستگیر کرده بود دیروز بر اثر اصابت ترکش گلوله ایرانیها کشته شد. خدا را شکر کردم. بعد شنیدم سرهنگ میسر به ستوان یکم عباس اهل بصره گفته بود: «تفاوت کشته شدن عصام و یعقوب تفاوت بهشت و جهنم است.» چند روز گذشت. حمله شما شروع شد. تقریباً تا ساعت پنج‌ونیم صبح ما هنوز در مواضع خودمان بودیم. در شبِ حمله، آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود. افراد ما همه ترسیده بودند و حالت عجیبی داشتند. خستگی مفرط و یأس در تک‌تک افراد به چشم می‌خورد. رخوت و ترس موقعی بیشتر شد که ستوان یکم احمد جمیل و سرهنگ میسر با داد و فریاد ز افراد می‌پرسیدند «پل کجاست؟ پل کارون کجاست؟»